پرینت
بازدید: 3401

احسان مهرابی

منبع: وب‌سایت ملی ـ مذهبی، ۲۱ خرداد ۱۳۹۱


تصمیم گرفت بمیرد و مرد. باور این جمله علی ملیحی زندانی سیاسی بند ۳۵۰ برای دیگر زندانیان سخت نبود. هرچند تصمیم برای مردن به داستان عارفانی می مانست که تصمیم به مردن می گرفتند ،کفشهای خود برزیر سر می نهادند و سپس قالب تهی می کردند اما برای زندانیان بند ۳۵۰ زندان اوین که نماز خواندن صابر برروی آسفالتهای گرم زندان را دیده بودند باور اینکه صابر تصمیم به مرگ گرفته بود سخت نبود. در تمثیلی زیبا آنان باور داشتند او به خدای خود گفته است ” حال که دختر را در مراسم پدر می کشند و من دست بسته ام از من راضی شو.”

سحرخیزها او را درحیاط زندان می دیدند با ورزشهایی که چندان شناخته شده نبود. آنانی که می شناختندش می گفتند این جزو همان هزار حرکت کشتی است که او در پژوهشی معرفی کرده است. ورزش همه برنامه او نبود و در زندان هم نمی‌توانست آرام بگیرد گویا راحت زیستن را نیاموخته بود.هرچه نبود حنیف و شریف را زیسته بود. سخت زیستن را هم پس ازانتخابات سال ۸۸ تجربه نکرده بود دراوج شادمانی های اصلاح طلبان درسمینار نقد تحکیم به دانشجویان با تعبیری جالب یادآور شد که مبارزه دانشجویی با کیف سامسونت و کت و شلوار میانه ای ندارد.

اهل خاطره گویی نبود تا دیگران زندگی اش را بشناسند اما روزهایی که تقی رحمانی آمد و برگ هایی از زندگی اش را گفت تحسین زندانیان را برانگیخت. سخت زندگی کردن او برای بسیاری از دیگر زندانیان پذیرفته نبود. اما صمیمیتش به گونه ای بود که هدی صدایش می کردند و رضازاده صابر تنها درروزهای ملاقات به زندانیان یادآوری می شد.

آرامش میانه ای با او نداشت روزهایی سخت تر از زندان سخت هم رسید. روزهای بیماری مهندس برایشان دردناک بود. تقی آزاد شد هدی با غم بیماری مهندس تنها ماند. مهندس درگذشت و او به نمازخانه بند رفت تا قران بخواند و درگوشه ای خلوت کند اما گویا بنا نبود کابوس تمام شود ماجراهای تلخ تر آغاز شد و این بار مردی که سالها سخت زیسته بود دیگر طاقت زنده ماندن نداشت. به حیاط زندان رفت و برروی آسفالت های گرم زندان نماز خواند تا شاید خودش آرام گیرد.این جا دیگر فاصله ای بین مذهبی و غیر مذهبی نبود یکی از غیرمذهبی ها به مذهبی ها گفت” من که نماز نمی خوانم اما شما که نماز می خوانید هدی را تنها نگذارید.”

دیگر آرامش به هدی بازنمی گشت اعتصاب غذایش را آغاز کرد و درنامه ای به فرزندانش نوشت که دنبال ماجراجویی نیست. خسرو دلیرثانی عضو جنبش مسلمانان مبارز هم همراهش شد اما به دیگران اجازه ندادند تا وارد ماجرا شوند شاید می‌خواستند دیگران را به دردشان شریک نکنند. روزهای اعتصاب سپری می شد اما امید زندانیان این بود که دیگران مانع اعتصاب غذا شوند چون می دانستند صابر اهل شوخی نیست و به اصطلاح مشهور ایرانی پای حرفش می ایستد.پیامهایی رسیده بود اما گویا مسئولین ترجیح دادند این پیام ها به صابرنرسد. روز جمعه ای خبر رسید نیمه شب حال صابر خراب شده اما پزشک زندان به جای رسیدگی برسر او زده است. بالاخره با وساطت افسرنگهبان صابر به بیمارستان رفت اما کار از کار گذشته بود. روز یک شنبه ای خبر رسید و غوغایی به پا شد.آنان که خویشتندار بودند نیز عنان از کف دادند و توان کنترل گریه خود را نداشتند.دوازده نفر به نمایندگی از بقیه اعتصاب غذا کردند.مذهبی ها به سبک صابر نماز خواندند و غیرمذهبی ها هم درکنارشان ایستادند.از آن روز بود که گفتند صابر به اعتصاب غذا آبروی دوباره بخشید.سخت بود اما همه باورمی کردند که صابر تصمیم گرفت بمیرد درهمان ماهی که حنیف و بدیع زادگان شهید شده بودند.همه باور کردند صابر خرداد پر از حادثه را انگونه که خود دوست داشت تعبیرکرد.

 

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانخاطرات، حدیث‌نفس‌ها و دل‌نوشته‌ها
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد