هشت فراز، هزار نیاز: نشست پنجاه و یکم
مبارزات دههی چهل و پنجاه (۲): فضای بینالملل
سه شنبه ۲۰ فروردین ماه ۱۳۸۷
شكر ايزد كه به اقبال كلهگوشه گل
رخوت باد دي و شوكت خار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان ميفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
با استعانت از پروردگار و شكرگزاري كه باز دور هم جمع شديم تا در فصل بهار بتوانيم بحثهايمان را ادامه بدهيم.
«نيست ترديد زمستان گذرد
و ز پياش پيك بهار
با هزاران گل سرخ
گل ميناي جوان
بيگمان ميآيد»
تصور اين است كه چه در طبيعت و چه در جامعه، در فصل سرماي استخوانسوز ديناميسمي وجود ندارد و خدا هم به خواب رفته، ولي در همان سوز و سرماها خدا بيدار است و رقص بزرگ تاريخ را رقم ميزند، پديدهها هم از زیر فعال هستند. به قول مولوي «در بهمن ميوهها پزيده است»؛ در همان بهمن سرد و سوزاني که تصور اين است كه همه سلولهاي حيات از بين رفته، اما بلاخره شكوفهاي كه ميشكوفد و ديگ جوشاني در حال پزيدنِ سلولهاي حيات است. انشاالله ما هم تن به سوز و سرما و رخوت ندهيم و امسال، سال كار، بار، به قول بلوچها شور و شر باشد. وقتي پيش بلوچها ميروي، سلام و عليك که ميكنند، ميگويند: خوبي؟ خوشي؟ شري؟ يعني شرري در درونت هست. برخلاف آنچه ما در ذهن داريم، شر در طبيعت نشاندهنده حركت و جوشش است. انشاالله ما هم بتوانيم شر مثبتي را درونمان حمل كنيم.
در ابتدای این فراز جلسه كيفياي را نظاره كرديم؛ يك بحث كوتاه كيفي را مهندس سحابي و يك بحث را هم آقاي محمدي كه خودشان در آن دوران فعال بودند، ارائه کردند و تجاربشان را به صورت نظري و تئوريك بيان كردند*. امروز در ادامه صحبتهاي آغازين آقاي مهندس و مطلَعِ آقاي محمدي، همان اسلوبی را پيميگيريم كه وسط گذاشتهايم و تا به حال با آن پيش آمدهايم. اول فضاي بينالمللي را توضيح ميدهيم، بعد شرايط ملي، بعد زمينههاي بروز و ظهور آن حركتی كه در فراز تعقيبش ميكنيم، بعد شعار و رهبري، سازماندهي، ايدئولوژي، استراتژي، مشي، مردم و پراكندگي جغرافيايي و بُعد اجتماعي و نهايتا كاستيها و دستاوردها و آخر هم جمعبندي.
متعاقب بحثی که با آن فراز جنبش ۵۰-۴۰ را شروع كرديم، به پيگيري چارچوبی كه در فرازهاي گذشته بهكار برديم، میرسیم. ممكن است در وادي امر در ذهن اين سوال پيش بيايد كه جنبش ۵۰-۴۰ چه تفاوتي با انقلاب سال ۵۷ دارد؟ به اين خاطر جنبش ۵۰-۴۰ را فراز تلقي كردهايم كه بعد از سركوب جنبش ۴۲-۳۹ و اتفاقاتي كه مرور كرديم، جامعه ايران به ديناميسمي نائل آمد که دهه ۴۰ را تا نيمه دهه ۵۰ از آن خودش كرد. آن ديناميسم را نسل نويي كه در كوره ۴۲-۳۹ آبديدگيای را پيدا كرده بود و به باور ايماني، عقيدتي و آرمانيِ تغيير جهان رسيده بود،[به بار آورد]. لذا به اين علت [سالهای] ۴۰ تا ۵۰ مستقل از انقلاب ۵۷، خودش ماهيت جنبشي دارد و اين استحقاق را دارد كه بتوان فراز را به آن اطلاق كرد.
فضای بین المللی
فاز و فضا
امروز فضاي بينالمللي را باز ميكنيم، در باز كردن فضاي بينالمللي میشود در سه سطح وارد شد؛ سطح اول؛ در سالهايي كه از آن صحبت ميكنيم، يعني سالهاي دهه ۶۰ تا نيمه دهه ۷۰ ميلادي یا دهه ۴۰ تا اوايل دهه ۵۰ خودمان، تضاد خلق و امپرياليسمي كه در فرازهاي گذشته از آن صحبت كرديم، به اوج خودش ميرسد و درهاي هست كه كاملا مُقَعَر ميشود. سطح بعد؛ تضاد كار و سرمايه است كه به نقطه برجسته خودش رهنمون ميشود و نهايتا در این دوران ادامه جنگ سردي كه از[سال] ۱۹۴۵ [ميلادي] شروع شده بود، به سطح كلاسيك خودش ميرسد كه توضيح خواهيم داد.قعر درّه خلق و امپرياليسم
در فرازهاي گذشته از جنگ دوم جهاني رد شديم، دهه ۵۰ را هم پشت سر گذاشتيم و به دهه ۶۰ ميلادي وارد شديم. از این زمان به بعد ادبيات مبارزاتيِ جهان دگرگون ميشود و فرهنگ نويني جانشين فرهنگ سالهاي قبل از جنگ و سالهاي ابتدايي بعد از جنگ جهاني دوم ميشود. در این فرهنگ اتمسفر و فضای [دورانی] هم ترسيم ميشود و براي هر دوره يك تضاد اصلي و عمده در نظر ميگيرند كه طبيعتا با آن درگير ميشوند. در ادبياتي كه در اين دوران خلق شد و به سرعت در همه جهان منتشر شد و به كشور ما هم رسيد، پارادايم دوران را تضاد خلق و امپرياليسم تلقي ميكردند. به اين مفهوم كه جهان دو بخش است، يك بخش خلقهايي هستند كه براي نفي استبداد، استعمار و امپرياليسم و نفي استثمار به لحاظ طبقاتي تلاش ميكنند و چيزي جز ديناميسم، توان مبارزاتي،آرمان و پيگيري ندارند اما كمپ [دیگر] بخش اقليتي است که صاحب ابزار توليد، توان سركوب و تكنولوژي روزآمد هستند.در ادبيات و باورهاي آن روز، رابطهاي بين دو اردوی خلق و امپرياليسم متصور نبود [مگر] اسارت يا نبرد[۱]. در ادبيات آن روز، اینطور تبيين ميشد كه اردوي خلق يا با امپرياليسم مبازره ميكند و يا در اسارت آن است. در كادر آن ادبيات ميشود گفت که در سالهاي دهه ۶۰ میلادی و ۴۰ [خورشیدی] اين تضاد دوراني به اوج خودش رسيده بود و امپرياليسم مجبور بود با همه جهان بجنگد. نمايندگي اين جنگ بر عهده ايالات متحده آمريكا بود كه جلوتر شاهدش خواهيم بود. لذا جهان كورهای غَلَياني بود كه نقطه كاملا مقعرِ [دره]، تضاد خلق و امپرياليسم را ترسيم ميكرد.نقطه برآمد تضاد کار و سرمايه
در باورها، ادبيات و فرمولاسيون آن روز گفته ميشد كه تضاد اصلي، تضاد خلق و امپرياليسم و در دل آن تضاد عمده، تضاد كار و سرمايه است. يعني در جنگ بين خلق و امپرياليسم، مردم ضمن اينكه براي نفي استبداد، نفي سيطره خارجي و نفي امپرياليسم تلاش ميكنند، براي بهزيستي، بهبودي و برابري اقتصادي-اجتماعي هم تلاش ميكنند. در اينجا هم دو اردو هست؛ يك اردو جريان پرولتري جهان است كه صاحب بازوي كار است و يك دسته هم صاحبان ابزار توليد و مديريتهاي كلان هستند. اين دوره كه مورد بررسي ماست، پيك[۲]روياروييهاي طبقاتي، اعتصابها، تنشها، درگيريها و مجموعا اوج تضادِ در جريانِ كار و سرمايه است.جنگ سردِ کلاسيک
سطح سوم؛ جنگ سرد پس از ۱۹۴۵ [ميلادي] يعني پايان جنگ دوم جهاني در جهان شكل گرفته بود؛ با اين فرمولاسيون و ساختار كه [در جهان] دو اردو تشكيل شد و دو سر اردو تجربه شد؛ يكی اردوي امپرياليسم كه سراردوي آن ايالات متحده بود و يكی اردوي گسترده سوسياليسم كه سراردوي آن اتحاد شوروي بود كه [هردو] شروع به ياركشي كردند. [جنگ سرد چهار وجه داشت که قبلا مرور کردهایم]؛ وجه اول ياركِشي، وجه دوم رقابت تكنولوژيك، وجه سوم رقابت در عرصه علوم پايه و نهايتا فضا و وجه آخر رقابت در حوزه اقتصادي، بازارگيري و جذب و جلب نيروهاي اقتصاديـاجتماعي در اردوي خودشان بود. اين جنگ در آغاز دهه ۱۹۶۰، زماني كه در شوروري خروشچف[۳] سركار بود و در آمريكا هم [در] ابتدا جمهوريخواهان و سپس دموكراتها زمام امور را به خود اختصاص داده بودند، [آغاز شد] و در [عملیات] خليج خوكها و بحران موشكي كوبا[۴] به اوج خودش رسيد. اما از آن به بعد آرامآرام فروكش كرد؛ نه اينكه تمام شود. فروكش [نهایی] جنگ سرد با روي كار آمدن گورباچف و در سرفصل و مفصل ۱۹۹۰، یعنی ۱۵-۱۰ سال بعد از اين دوراني كه از آن صحبت ميكنيم، بود كه به آن خواهيم پرداخت. لذا [در دهه ۶۰ میلادی] جنگ سرد برقرار بود اما نه در غليان و كورهي ۱۵-۱۰ سال قبل از آن. [لذا در اين دوره] جنگ سرد تا حدي رو به فروكاهيدن رفته بود و به شكل كلاسيك خودش درآمده بود.پازل دوراني
در اين دوران هم مثل هر دوران دیگر و مثل دوران امروزی كه در آن به سر ميبريم، مبارزه پازلي داشت. پازلي كه حدودا ۳۰ سال در وسط عرصهی بازي مبارزاتي جهان واقع بود و نيروهاي مبارز اجتماعي، اقتصادي و سياسي در حال و هواي اين پازل به سر ميبردند. عناصر اين پازل، يك، ايدئولوژي؛ دو، سازمان؛ سه، مبارزه مخفي و چريكي؛ چهار، مشي مسلحانه و پنج، جهتگيري طبقاتي بود. لذا يك پكيج[۵]، باكس[۶]و جامهداني بود كه هرجاي جهان باز ميكردي، اين پنج عنصر از آن در ميآمد. البته استثناءهايي هم وجود داشت، كه استثناءها همانطور كه از اسمشان پيداست خيلي از قاعده پيروي نميكردند. ولی قاعده دوران [اين بود كه] چه در قاره و منطقه خودمان، چه در قاره سياه يا لاتين، اگر پازل را باز ميكردي، حاوي اين پنج عنصر بود. حالا يك به يك اين عناصر به حد امكان توضيح داده خواهد شد.وجه انديشهاي پازل
اين پازل چندوجهيبود. وجه مقدم، وجه انديشهاي و وجه تئوريك آن بود. نيروهاي مبارز جهان در آن روزها صاحب جهانبيني بودند و تلقياي از جهان و هستي داشتند. دوم، به يك ابزار تحليل جهان هم مجهز بودند. اين ابزار تحليل جهان، ابزار چهار اصل ديالكتيك بود. ذيل جهانبيني و ابزار تببين و تحليل جهان، يك دستگاه عقيدتي هم داشتند كه آن دستگاه، مجموعه چه بايد كردها و چه نبايد كردهاي اعتقادي را در درون خود جا ميداد. تلقي بعدي كه وجه انديشهاي و ايدئولوژيك داشت، يقين پيدا كردن به دو اردوي كار و سرمايه بود. وجه بعدي اين بود كه نيروها به سهراهي انتخاب ميرسيدند؛ انتخابهاي تاريخي، انتخابهاي طبقاتي و انتخابهاي ديپلماتيك. وجه آخر انديشهاي پازل، رهيافتهاي عامي بود درباره زيست توليدي و زيست ملي. يكبهيك [این وجوه] را در حد امكان مرور كنيم.جهانبيني
انقلاب شوروي مقدمتا يك انقلاب فكري بود به اين مفهوم كه نيروي آغازگر و عملكننده يك تببين فلسفي از جهان داشت و با توجه به اين تببين فلسفي، اقتصاد و اجتماعِ زمينِ بازي خود را كه روسيه تزاري بود تحليل ميكرد. اگر بخواهيم با ادبيات آن روز صحبت كنيم، اصول مبارزاتي از دل جهانبيني بيرون كشيده ميشد.ديالکتيک
مبحث جهانبيني ابزاري داشت؛ ابزاري كه قبل از انقلاب شوروي [توسط] ديالكتيسينها در اروپاي غربي بهخصوص آلمان [خلق شده بود]. قبلا بحث آلمان را كردهايم كه هميشه مغز متفكر جهان و بهخصوص مغز متفكر اروپا بوده است و انديشمندان، مخترعان، رهبران كيفي و فكري همه از آلمانها درآمدهاند. ديالكتيسينهاي اوليه هم از آلمانها بودهاند، اول هگل، بعد نيچه و سرآمد آنها، ماركس، آلماني بودند.
دستگاه عقيدتي، چه بايدها و چه نبايدها
نيروها وقتي از سطح جهانبيني رد ميشدند، به يك دستگاه اعتقادي ميرسيدند كه آن دستگاه چه بايد كردها و چه نبايد كردها را مقابل قرار ميداد. پاسخِ انتخابهاي تاريخي، انتخابهاي طبقاتي و انتخابهاي ايدئولوژيك مجموعا در آن دستگاه ايدئولوژيك پيدا ميشد.اردوي کاريـ اردوي سرمايه
به لحاظ اقتصادي هم توضيح داده شد كه اعتقاد جدي به دو اردو وجود داشت. اين دو اردو كاملا در مقابل هم بودند و كار نيروي مبارز اين بود كه در تضادهاي بين نيروي كار و نيروي سرمايه نقش فعال را به عهده بگيرد.انتخابهاي تاريخي، طبقاتي، ديپلماتيک
وجه بعدي، انتخابهاي تاريخي، طبقاتي و ايدئولوژيك بود. انتخاب تاريخي به اين مفهوم كه ما چه نقشي در سمتدهي به تاريخی داريم كه تا اينجا جلو آمده و به ما رسيده است. وجه [انتخاب] طبقاتي اين بود كه در اين افتان و خيزان جانب كدام طبقات را بگيريم. استدلال آن روز اين بود كه جهان به سمت صنعتيشدنِ نيروي اصلي كار و نيروي پرولتر میرود و از دل اين تحليل تاريخي يك اصل عام درآمده بود كه اصل ديكتاتوري پرولتاريا بود. ديكتاتوري به اين مفهوم كه امروز در ذهن مستفاد ميشود، نبود. تلقي ماركس كه اصظلاح ديكتاتوري پرولتاريا را به كار برده بود، اين بود كه جهان به سمت صنعتي شدن ميرود و هر كشوري كه گزينه صنعت را انتخاب كرده، يك تحول و شيفتي[۸] از زيست و جامعه روستايي به زيست و جامعه شهري پيدا ميكند و نسبت جمعيت هم به نفع شهرنشينها تغيير پيدا ميكند. یعنی [همان] اتفاقی که مقدمتا در انگلستان شروع شد و بعد به آلمان و ساير كشورهاي درجه دو و درجه سه اروپا ـالان هم ميبينيم به كل جهانـ سرايت پيدا كردهاست. [مارکس] عنوان ميكند كه مترتب بر اين اتفاق [یعنی] شيفت و انتقالهاي تاريخي، اقتصادي و اجتماعي، نيروهاي مسلط جهان، نيروي كارگري ميشود.
رهیافتهاي عام زيست توليديـ زيست ملي
آخر امر رهيافتهاي عام از زيست توليدي و زيست ملي [را مرور میکنیم]. در ادبيات آن موقع عنوان ميكردند كه در بين عوامل پنجگانه يا چندگانه توليد، اصالت با عنصر كار است، اين يك وجه بود، وجه بعدي تملكناپذيري ابزار توليد بود. استدلال [آن موقع] اين بود. همين استدلال را آقاي مطهري در جزوه اقتصادش كه سال ۶۱ [بهصورت] كتاب درآمد، [آورد]. روزنامه اطلاعات هم آن را آورد و دو روز توقيف شد و كتاب هم جمع شد. آنجا هم آقاي مطهري همین استدلالِ آن روز جهان را مدنظر قرار داده بود. استدلال غالب آن زمان اين بود كه تكنولوژي محصول پيشرفتهاي نسل اندر نسل [بشر] است؛ اين پيشرفت از زمان خيش اوليه شروع شده تا به كامپيوترهاي نسل دوم دهه ۷۰ رسيده است، پس نميتواند هيچ مالك خصوصي داشته باشد چون محصول مُشاع بشر است. اگر هم در كارخانه هست، بايد از آن استفاده عام شود و تملك بر آن خصوصي نيست و تملك عمومي است. آقاي مطهري هم در آن مقاله يا جزوه ـکه قطور هم بود و ميتوانست كتاب شودـ همين استدلال را به زبان خودش مطرح كرده بود.
وجه تشکيلاتي پازل
پازلی که از آن صحبت شد پنج وجه دارد، وجه انديشهايِ پازل پنجوجهیای که از آن صحبت شد در حد جلسه و سطح دانش بنده، همين توضيحاتي بود كه تا اينجاي كار عنوان شد. برويم و از منظر ديگر يعني وجه تشكيلاتي به بخش بعدي اين پازل نگاه كنيم. وجه تشكيلاتي پازل را ميشود در اين چهار سرفصل تحليل كرد. گزينه تشكيلاتي آن دوران گزينه سازماني بود، سازماندهيها شبكهاي بود، براي اين نوع مبارزه و اين نوع تشكيلات بايد كادر ساخته ميشد و بعد از كادرسازي عضوگيري گسترده تودهاي مدنظر بود.
گزينه سازمان
چرا گزينه سازماني[مطرح] بود؟ اگر بخواهيم مقداري به لايههاي جديتر بحث وارد شويم، آن زمان در كشورهاي كلاسيك و كشورهاي اروپايي احزاب بودند. از انقلاب چين هم دو دهه میگذشت؛ چين هم يك حزب واحد سراسري داشت. حزب كمونيست چين بزرگترين حزب جهان بود و بيشترين اعضا را داشت و كاملا تشكيلاتي و خيلي هم پرطمطراق بود. اما دركشورهايي كه وارد فاز مبارزاتي بهخصوص [فاز] قهرآميز انقلابي شده بودند، نميشد كار حزبي كرد. كار حزبي الزاماتي دارد؛ شرايط بايد بهنسبت خوب باشد و استفاده از امكانات و تريبونهاي علني مثل مطبوعات، تجمعات، ميتينگها و جزوه و ... امكانپذير باشد، [در حالي] كه در برخي از كشورهایی كه رويكرد مبارزاتي داشتند، مثل كشور ما، اساسا اين امكانات وجود نداشت. لذا نميشد كار حزبي كرد.
سازماندهي شبکهاي
در وجه بعد، با توجه به اصول مخفيكاري در اين سازمان هم، سازماندهيها شبكهاي بود. سازماندهي شبكهاي يك سازماندهي حزبي نيست؛ در حزب رهبر و دبيركل انتخاب و معرفي ميشوند و اعضاي دفتر سياسي، اعضاي هيات اجرايي و كادرها همه مشخص هستند و اعلام ميشوند، اما در سازمان نميتواند اینطور باشد. در سازماندهي هستهاي يا شبكهاي، هر هسته فقط از وضعيت خودش اطلاع داشت و بعد سازمان از طريق سرهستهها و سرپلها در جريان همه امور قرار ميگرفت. لذا سازماندهي شبكهاي بود و در اين سازماندهي بايد كادر ساخته میشد.کادرسازي
عضو حزب با عضو سازمان خيلي فرق داشت؛ عضو حزب ميتواند زندگي علني معمولياش را داشته باشد؛ كارمند، خانهدار، صنعتگر و كاسب باشد، عضو حزب هم باشد و حتي به مدارج بالاي حزب هم برسد. اما در سازمان اینطور نبود چون اصلا مبارزه علني نبود و نميشد علني باشي. لذا يك وجه كادرسازي، آموزشهاي سياسي و تئوريك و همان بحث جهانبيني و مجهز شدن به ابزار تحليل، ديالكتيك، ايدئولوژي و ... بود، يك وجه هم مخفيكاري و وجه بعدي هم مبارزه نظامي بود. كادرسازي در دل گزينه سازمان مفهوم و معنا پيدا میكرد و با كادرسازي حزبي فرق داشت. احزاب حوزه تعليمات و تشكيلات و كلاس علني و نيمهعلني داشتند، اما در سازمان نميشد اين كارها را كرد. علن، پيدا و هويدا منتفي بود و همه چيز زيرِپيدا، زیرِ هويدا و زیرِ علن بود. همهچيز ناپيدا بود.عضوگيري توده اي
نهايتا بعد از كادرسازي، عضوگيري تودهاي بود، اينكه [سازمانها] بتوانند از كارگران، دهقانان و از جريان مترقي كليسا عضو بگيرند که در مراحل بعد به آن خواهيم رسيد. كليساي كاتوليك در آمريكاي مركزي و جنوبي ملحم و متاثر از جنبش مسلحانه و راديكال آن دوران، راديكال شد. الهيات رهاييبخش[۱۱] دقيقا از همين دوراني كه داريم صحبتش را ميكنيم، يعني ابتداي دوره ۱۹۶۰ [میلادی] با چهرههايي مثل كاميلو تورس[۱۲] و بعدا چهرههايي كه در كلمبيا و در نيكاراگوئه ظهور پيدا كردند، شكل گرفت. آن زمان الهيات رهاييبخش و جريان راديكال كليسا بروز و ظهور پيدا كرده بود و عضوگيري از راديكالهای كليسا هم در دستور كار قرار گرفته بود. لذا وجهي از عضوگيريِ تودهاي از كارخانهها و كارگاهها، وجهي از روستاها و مزارع، وجهي از كمپهاي فقيرنشين شهري و وجهي هم كه تازه آغاز شده بود، از جريان مترقي و چپ كليسا بود. از منظر تشكيلاتي فضاي آن موقع جريان مبارز جهان اين [چنین] بود.وجه بود و نمودي پازل
وجه بعدي اين بود كه نسبت بود و نمود در اين پازل چه باشد و چهقدر از نيرو پيدا و چهقدر ناپيدا باشد؛[این نسبت] اصولي داشت.مبارزه مخفي
برخلاف الان كه دوران NGOهاست و [اعضای] NGOها در پارك مينشينند و با هم بحث ميكنند، همه چيزشان مشخص و به قول دوستان آكواريومي است و چيز ناپيدايي وجود ندارد؛ آن زمان همه چيز پنهان بود، مگر بعضي جريانها كه چهرههاي اصلي و رهبرانشان لامحاله لو رفته بودند. مثلا بريگاد سرخ ايتاليا[۱۳] که در مرحله بعد به آن ميرسيم، يك جريان ضدسرمايهداري با جهتگيري طبقاتي و كارگري بود و سرمايهداران ايتاليايي را ترور ميكرد، چهرهها و رهبرانش مشخص شده بودند. يا مثلا گروه بادرماینهوف[۱۴] در آلمان بود و یا کارلوس[۱۵]که چهره شده بود و در همه كامپيوترها و در همه ايستگاههاي قطار و اتوبوس هم عكسش را زده بودند و براي سر او جايزه تعيين كرده بودند. برخي [از چهرهها] لامحاله علني شده بودند ولي وجه اصلي مبارزه در اين نوع سازماندهي، مبارزه مخفي بود.نمود با : عمل، نشر، کار توضیح
نمودهايي كه از يك جريان مبارز متصاعد ميشد، در سه حوزه بود، يا عمل ميكردند كه عمل انفجار، آزادسازي يا ترور بود. هر عمل [یک] جريان هم با نشرِ [آن] جريان نمود پيدا ميكرد. اینطور نبود كه جريانهاي مسلحانه آن موقع فقط مكانيست و مسلح باشند؛ نه، كار فرهنگي و تئوريك هم بود و منتشر هم ميشد.
وجه روشي پازل
مبارزه مسلحانه و مشي چريکي
وجه روشي پازل اين بود؛ از آنجایی که با ادبيات آن دوره ميگفتند تضاد اصلي امپرياليسم به سركردگي امپریالیسم آمريكاست. ذيل تضاد اصلي، تضاد عمده نيروي متحد با امپرياليست آمريكا در كشوري بود كه مبارزه در آن سامان پيدا ميكرد، مثلا ملكحسين در لبنان، ملكحسن در مراكش، شاه در ايران، باتيستا در شيلي، سوموزا در نيكاراگوئه و..، اینها تضاد عمده ميشدند. بايد با تضاد اصلي و عمده در چارچوب جهانبيني آن دوران قهرآميز برخورد ميشد و مواجهه صورت میگرفت، لذا مواجهه مسلط و غالب دوره، مبارزه مسلحانه و مشي هم، مشي چريكي بود. يعني همين هستههاي كوچك كار ايضايي ميكردند و ضربه كوچك ميزدند، آن ضربهها جمعبندي ميشد و به مراحل بعد رهنمون ميشدند.آزاد سازيها
ذيل مبارزهی مسلحانه و مشي درونش كه چريكي بود، آزادسازيهايي صورت ميگرفت. آزادسازيها به ترتيب در سطح حوزه، طبقه، منطقه و ميهن بود.
شهر ـ روستا
در اين پازل يك بحث تئوريك هم وجود داشت كه بايد از شهر شروع كرد يا از روستا كه جلوتر به آن خواهيم رسيد.
تئوريـچهره
تئوري
اين ادامه وجه روشيِ پازل است؛ جهان دو حوزهی نورافشاني و تنوير داشت، يكي در حوزهی تئوريك بود و يكي در حوزهی چهره سمپاتيك دوران بود. بخشي از تئوريها حول جنگ چريكشهري بود؛ استدلال ميشد و واضع تئوري استدلال ميكرد كه جنگ بايد از شهر شروع شود و بعد به روستا كشيده شود يا بهعكس آن، وجه مقابل چريك شهري، چريككوه، چريكجنگل و پايگاه روستايي بود كه كار بايد از روستا شروع شود؛ مثلا مدل كوبا كه كاملا از روستا بود. ۱۲ نفر با قايقي به كوه سيهرامائسترا زدند و از قايق گرانما پياده شدند، آرامآرام از جنگل و روستا آزاد كردند و بعد به پادگان مونكادا در هاوانا رسيدند و شهر آزاد شد[۱۶]، اين مدل كوبا بود. برخي مدلها مثل اروگوئه و پاراگوئه، مدل مقابل كوبا و مقابل تئوريهاي كوبا بود و از شهر شروع ميشد. پس يك وجه، وجه تئوريك بود.واضعان
جريان مشي مسلحانه دو واضع اصلي داشت، يكي چهگوارا[۱۷] بود كه همه با آن آشنا هستند و ديگري كارلوس ماريگلا[۱۸]برزيلي بود كه در سال ۱۹۶۸در درگيري از بين رفت. او يك تيپ دووجهي، هم تئوريك و هم پراتيك بود و خودش هم در جريان پراتيك از بين رفت، مثل چهگوارا دووجهي بود، اما نه در سطح چهگوارا بود و نه در سطح او معرفي شد. كارلوس ماريگلا تلاش زيادي كرد كه تئوريهاي خاص خود را جا بياندازند.چهره
مبارزه مسلحانه بهغير از واضعان، چهره هم داشت كه چهگوارا و كاسترو و جياپ[۱۹] بود كه قبلا در ويتنام صحبتش را كرديم. جياپ استراتژ نظامي بود و نبوغ ويژهاي داشت، در مرحله جنگ دينبينفو [ويتناميها] با نبوغ مندرج در ذهن جیاب فرانسه را شكست دادند. در آن زمان جياپ براي طراحي استراتژي دينبينفو روزي ۱۴ ساعت فكر ميكرد. در جهان چهره خيلي سمپاتيكي شده بود.
هم چهره ، هم واضع
در بين همه اينها فردی كه هم چهره بود و هم واضع، چهگوارا بود.
جريانهاي مادر
اين جهاني که داريم از آن صحبت ميکنيم، جريانهاي مادر داشت؛ سه جريان مادر داشت؛کوبا، ساف و جريان توپامارو.کوبا
کوبا منشا سلسله انقلابهاي آمريکاي مرکزي و جنوبي قرار گرفت. کوبا هم تقريبا يک نقش در اشل و مرحلهی کوچکتر از شوروي را در منطقه خودش به عهده گرفته بود. [کوبا] دانش مبارزاتي داشت، کاسترو فکري و حقوقدان بود، نظامي نبود که اسلحه دست گرفته باشد، حقوقدان بود. چهگوارا هم یک پزشک بود. از آن ۱۲ نفر هيچکدام نظامي نبودند، حقوقدان بودند، فسلفه و سياست خوانده بودند، پزشک و دندانپزشک بودند و نظامي رضاخاني قزاقي در ميانشان نبود که عشق اسلحه باشند. اینطور نبودند، تيپهاي فکرياي بودند و در همان سالها توانستند تجاربشان را تبديل به تئوري کنند و در کشورهاي پيرامون خودشان خاکزغالهاي تئوريک براي کرسي تهيه کنند. پس هم وجه تئوريک داشتند و هم دانش مبارزاتي و سازماندهي داشتند، امکان فرستادن چريک و اسلحه داشتند. کوباییها مشوق منطقه خودشان بودند.ساف
ساف يک مدل ديگر بود و وقتي بهوجود آمد، در ۱۹۶۷ هواپيمايي در آسمانِ اسرائيل فراز منطقهاي که فلسطينينشين بود پرواز کرد و با دود رنگي نوشت الفتح؛ همه مردم فهميدند که سازماني تشکيل شده است. ديگر الفتح شد مادر سازمان آزاديبخش فلسطين که ساف باشد و ساف هم مادر همه فلسطينيها و منطقه خاورميانه خودمان شد. [از آن پس] هرکس مثلا در ايران ما، چه فدايي و چه مجاهدين، خواست دست به اسلحه ببرد، در سازمان آزاديبخش آموزش ديد؛ يمنيها به سازمان آزادیبخش رفتند، ظفاریها هم در ساف آموزش ديدند. ساف يک نيروي چندوجهه بود. هم نيروهاي فکري داشت، مثل حبش و حواتمه که تيپهاي تئوريکي بودند و هم تيپهاي نظامي داشت مثل خود عرفات که نظامي بود و ابوجهاد و ابواياز که همه تيپهاي نظامي و فکري بودند. ساف مثل مهدکودک بود و هرکس آنجا ميرفت تر و خشکش ميکردند، راهش ميانداختند و او را به کشور خودش ميفرستادند. ساف يک جريان مادر بود.توپومارو
توپومارو[۲۰]هم که در اروگوئه و کلمبيا شکل گرفت و در دهه ۶۰ و تا قبل از دهه ۷۰ در کل منطقه لاتين پخش شده بود، اينها نيز هم واضع تئوريک، هم سازمانده و هم لجستيک بودند.الهام، تئوري، رهيافت، امکان
مجموعا اين سه جريان مادر هم الهامبخش، هم ناشر و تغذيهکننده تئوريک در سطح خودشان بودند. هم رهيافت و استراتژي پيشروي نيروهاي مبارز ميگذاشتند و هم امکان داشتند؛ امکانِ آموزش و تجهيز و ... . يعني جريانهاي مبارزاتي آن روز در سه گوشه جهان ميتوانست دامن پردامنه سه مادر را بگيرد و خود را بالا بکشد.وجه اقتصاديـاجتماعي پازل
اين پازل وجه اقتصاديـ اجتماعي هم داشت. نيرو، جهتگيري طبقاتي داشت که قبلا صحبتش را کرديم و از جريان پرولتري، جريان کارگري و دهقاني و محرومان شهري سمپاني و حمايت ميکرد.
نماي جهان**
اين پازل را از وجوه مختلف ديديم، حالا سرِ نماي جهان ميرسيم تا آرامآرام [این] بحث را به پايان ببريم. اگر بخواهيم جهان را از منظر سياسيـمبارزاتي و نه از مناظر ديگر فشرده کنيم (بحث ما الان اینجا بحث سیاسیـتاريخي است. اگر بخواهيم از منظر ديگر مثلا منظر اقتصادي ببينيم، نمای ديگري ميشود و اگر از منظر اجتماعي بخواهيم ببينيم، باز شکل و شمايل خاص خودش را خواهد داشت.) اين [بحث] نمايِ جهان از منظر تاريخي و مبارزاتي و سياسي و تشکيلاتي است.
دفاع رزمندهـحماسي: ويتنام، فلسطين
اگر بخواهيم کمي پرده را پس بزنيم و به صندوقخانهها وارد شويم، دفاع رزمندهحماسي که در ويتنام و در فلسطين بود [مطرح ميشود]؛ قبلا بحث ويتنام را کرديم که ۳۰ هزار روز بود و ديگر در اين دوره به اوج خودش رسيده بود. جمهوريخواهان آمريکا در آن زمان که زمامدار آمريکا، نيکسون بود، واقعا به استيصال رسيدند و دائم در صدد بودند که خودشان را بهنحوي از ويتنام بيرون بکشند و نمیتوانستند. جياپ، اسطوره استراتژيک بود، هوشيمين هم به همين ترتيب [بود]. واقعا انقلاب يا مقاومت ويتنام مثل توپي بود که در جهان رها ميشد و همهجا تشعشع آن توپ ساطع ميشد. ويتناميها اميد ميبخشيدند. جمعيتي سي سال ـ۱۰ هزار روزـ زير سرکوب بودند و همه چيزشان نابود شده بود اما ايستادند و آمريکا را بيرون کردند. واقعا در جهان آن موقع منبع الهام انساني بودند. هوشيمين يک جمله دارد که بيان حال ويتناميها بود؛ «ما از مرگ قويتريم، ما همچون برنجزارهاي چگوا هرساله درو ميشويم اما سال بعد با ساقههاي محكمتر و پربارتر دوباره ميروييم». واقعا همينطور بود. چگوا معروفترين منطقه برنجخيز ويتنام است، مثل گيلان و مازندران خودمان است. [بمبهای] ناپالم، بمبهاي خوشهاي و آخرين تکنولوژي نظامي آمريکاييها در ويتنام تجربه ميشد [اما] ويتنام ايستاد.يک نبرد تاريخي: جنگ ژوئن ۶۷
يک نبرد تاريخي هم داشتيم. بعد از جنگ اول اعراب و اسرائيل که ۱۹۴۸ بود و اعراب شکست خوردند، بعد از ۲۰ سال دومين جنگ اعراب و اسرائيل در ژوئن ۶۷ شکل گرفت که ابتدا پيروزي با اعراب بود. همه اعراب هم بودند، به غير از شيخنشينهاي منطقه خودمان که کمک مالي ميکردند، بقيه کشورهاي عرب همه ارتش خود را دادند و ارتشها زير رهبري و هژموني عبدالناصر و تا حدودي هم سوريه فعل و انفعال داشتند. جنگ ژوئن چند روز بيشتر طول نکشيد و اسرائيليها توانستند بر فراز آشيانه هواپيماهاي سوري و مصري فائق بيايند و در طول نيم ساعت کل هواپيماهاي آنها را زدند و وقتي برتري هوا را پيدا کردند، ديگر اعراب شکست خوردند.رهيافتهاي انقلابي: بوليوي، نيکاراگوئه، السالوادور، ظفار، يمن
كمپ انقلاب كه در دهههاي قبل عضوگيري ميكرد، در اين دوره هم در بوليوي، نيکاراگوئه، السالوادور و ظفار در همسايگي خودمان در عمانِ [سلطان] قابوس و در يمن جنوبي که در آنجا چپ پايگاه جدي داشت، مبارزه مسلحانه رخ داد و سازماندهيها با همان ترتيبي كه خدمتتان عنوان شد، شروع شد.مقاومتهاي نژادي:آفريقاي جنوبي، ايالات متحده: لوترکينگ، دستکش
اما جدا از اين رهيافتهاي انقلابي، مقاومتهاي نژادي جدياي هم در جهان بود که خيلي اهميت داشت. بخشي از اين مقاومتهای نژادی غيرمسلحانه بود، از جمله در آفريقاي جنوبي که شاخص داشت. شاخصهاي آن سيسلو[۲۳] و ماندلا[۲۴]، سمبلهاي مبارزاتي بودند. سيسلو ۳۷ سال، ماندلا ۳۰ و چند سال در زندان بودند. البته آن موقع نيمه زندانشان را ميکشيدند. جنبش ضدآپارتايد بسيار قوي بود و سفيدپوستان حاکم هم بهغايت سرکوبگر و بيرحم بودند و جنبش را خونين ميکردندپرچم دانشجويي: کره جنوبي، فرانسه، ترکيه، امريکا
آن موقع بر خلاف الان که ديگر در جهان جنبش دانشجويي مفهومي ندارد و احزاب همه بار مبارزات سياسيـاجتماعي و اصناف اجتماعي را بر عهده دارند، آن موقع چون در کشورهايي مثل کشور ما ـالبته در کشور ما الان هم همينطور استـ نه حزبي و نه صنفي وجود نداشت، فقط ميماند دانشگاه و دانشگاه هم بانگ جرس و حامل بيداري بود. [جنبش دانشجويي در] کره جنوبي، قبل و بعد از پارکچونک هي و زمان او که كسي مثل شاه در ايران خودمان بود، جنبش بسيار پرتواني بود. پارکچونک هي جنبش دانشجويي را در ابتداي دهه ۷۰ ـهمين دوراني که از آن صحبت ميکنيمـ خونين کرد.جنبش ضدجنگ: بيرون و درون امريکا
جنبش ضدجنگ هم در بيرون آمريکا و هم در درون آمريکا و بسيار قوي بود و به صف ورزشکاران و هنرمندان هم کشيد. مثلا يک بوکسور که قهرمان سنگينوزن جهان بود، كاسيوس کلي بود که بعد مسلمان شد و محمدعلي کلي شد، از رفتن به سربازي امتناع کرد، زندانش کردند و آمريکاييها مقام قهرماني جهان را هم از او گرفتند. او در تشعشع جنبش ضدجنگ خيلي موثر بود. بخشي از هنرمندان هم به آن پيوستند مثل خانواده فوندا که هنري فوندا كه پدر بود و جين فوندا دخترش كه هر دو هنرپيشنه بودند، به جنبش ضدجنگ پيوستند. خانم جين فوندا آن زمان شايد ۶۵-۲۵ سالش بود، الان شصت و چند سالش است. آن موقع اصلا از آمريکا به کمپ ويتکنگها رفت و مدتي در ويتنام بود و در ميان سربازهاي آمريكايي هم ميرفت و در کمپ سربازان آمريکايي تبليغ ضدجنگ ميکرد. جنبش ضدجنگ در بيرون آمريکا و مخصوصا در درون آمريکا بسيار قوي بود.راه رشد غيرسرمايهداري: ليبي، سوريه، الجزاير
حالا اگر بخواهيم از منظر اقتصادي هم نماي جهان را نگاه کنيم، آن زمان راهي به اسم راه رشد غيرسرمايهداري باز شد که کشورهايي مثل ليبي، سوريه و الجزاير و کشورهايي که بيشتر در کمپ شوروي بودند، اين راه را پيش گرفتند. راه رشد غيرسرمايهداري چند مشخصه داشت؛ اين بود که طبيعتا اجازه رشد به بخش خصوصي و جريان صاحب تملک ابزار خصوصي نميدادند و يا کمتر ميدادند. دولت محور اقتصاد و توسعه بود و به تجارت بينالملل با کمپ اروپاي شرقي پيوند داشتند. راه رشد غيرسرمايهداري بعدا به بخش گستردهاي از آفريقا و بخشي از آسياي خودمان کشيده شد.زردهاي سرخ¬ جنبش صدها گل، حضور در همه جهان
اما چين هم همچنان که صحبت شد، ۸۰۰ ميليون جمعيت داشت، انقلاب نسبتا موفقي بود و توانسته بود مساله سواد و نان را توانسته بود حل کند، سازماندهي اجتماعيـاقتصادي را توانسته بود حل کند و آرامآرام داشت سري از بين سرها در ميآورد. در خود چين نيمه دهه ۶۰، همين دوراني که داريم از آن صحبت ميکنيم، مائو حرکتي راه انداخت به اسم جنبش صدها گل، که مضمونش اين بود که بگذار صدها گل شکوفان شود. از دل جنبش صدها گل، انقلاب فرهنگي را بهوجود آوردند و به نوعي از دل جنبش صدها گل و انقلاب فرهنگي تسويه جريان شبهليبرال در حزب کمونيست چين مدنظر بود که اين اتفاق هم افتاد. بعدا هم خانم مائو با سه نفر ديگر که به گروه چهارنفره معروف شدند، ادامهدهنده جريان انقلاب فرهنگي بودند که بعدا دستگير شدند و در دهه ۸۰ چين که ليبرالها سرکار آمدند، محاکمه شدند.***
اين نماي جهان بود؛ دفاع رزمنده حماسي، يك نبرد تاريخي، رهيافتهاي انقلابي، مقاومتهاي نژادي، پرچم دانشجويي، جنبش ضدجنگ، راه رشد غيرسرمايهداري و زردهاي سرخ.استيصال امريکائي
يك اتفاق مهم در اينجا رخ داد، بعدا که به ايران ميآييم با آن كار جدي داريم. اتفاق مهم اين بود كه آمريكاييها در همهجاي جهان بهخصوص در ويتنام درگير شده بودند. در ويتنام بعد از اينكه فرانسويها شكست خوردند، آمريكا مجبور شد ۱۰ سال در آنجا بايستد. برايش هم حالت حيثيتي داشت چون ديگر رهبر جهان سرمايهداريِ بعد از جنگ شده بود. بعد از جنگ اروپاييها امكان جنگيدن و سازوكار امپرياليسم كهن سوار كردن را در هيچجا نداشتند، لذا آمريكا رفت. آمريكاییها رفتند و تا [سال] ۷۵ [ميلادي] در آنجا گير افتادند و به استيصال رسيدند، مستهلك شده بودند و منفور هم بودند. فرض كنيد فرمانده جنگ ويتنام ژنرالي به اسم وستمورلند[۳۳] بود كه قد و قامت رشيدي داشت و هميشه پشت جيپ مينشست و تصاويرش را در تلويزيون ايران زياد نشان میدادند. وستمورلند منفورترين بشرِ جهانِ آن موقع بود و همه آن زمان نسبت به او كينه داشتند. بعد هم از نيكسون و اينها [نفرت داشتند].
تدبير امريکائي: بگذار ديگران به جاي ما بجنگند
[آمريكاييها] هم به استيصال رسيدند، هم حيثيتي در جهان نداشتند و انگشت سبابه جنبش راديكال جهان به سمت جمهوريخواهان آمريكا بود،[در نتيجه] ناشي از اين استيصال به يك تدبير رسيدند؛ در ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ نيكسون، رييس جمهور و كيسينجر، وزير امور خارجه كه مغز متفكر، هارواردي و تيپ تئوريك و سياسي بود، در جزيرهاي به اسم گوام نشستي داشتند و به يك جمعبندي تاريخي رسيدند كه مضمونش همين جمله شد: «بگذار ديگران به جاي ما بجنگند». [اين جمعبندي] محصول استيصال بود و تحليلشان هم درست بود كه ما الي ماشاالله با همه جهان درافتادهايم و به اندازه كافي هم مستهلك شدهايم و امكان اينكه بخواهيم كماكان پليس جهان واقع شويم را نداريم. به اين رسيدند كه در مناطق مختلف متحداني را پيدا كنيم كه قابليت داشته باشند به جاي ما بجنگند. در ايران اين «بگذار ديگران به جاي ما بجنگند»، توسط نيروهای قبل از انقلاب به «ژاندارم منطقه» مصطلح شد. يعني گفتند هر منطقه را بگرديم و يك پاسدار كيفي پيدا كنيم كه اگر اتفاقي افتاد به جاي اينكه ما وارد شويم، آن پاسدار كيفي ايفاي نقش كند. جاهاي مختلف جهان پاسدار كيفي گماردند، در منطقهی ما در سفر خرداد ۵۱ يا ژوئن ۷۲ كه نيكسون و كيسينجر با يك هيات گسترده به ايران آمدند، مسووليت و حفاظت منطقه را به شخص شاه و رژيم ايران دادند و اصطلاحا ايران ژاندارم منطقه خودمان شد. ديگر آن زمان آمريكا ميخواست جنبش چپ ظفار را سركوب كند، فرماندهي با انگلستان و آمريكا بود، نيروي عملكننده ايران بود و آن موقع ـجلسات بعد ميرسيمـ بخشي از سربازان وظيفه را به ظفار فرستادند. لذا اين تدبير آمريكايي در جزيره گوام كه در دوران اوج استیصال آمريكاييها بود، [موجب] تقسيمكار سياسيـاقتصادي در كل جهان شد و بخشي از مسووليت را به پاكستان، بخشي را به برزيل، ايران و كره جنوبي دادند و اين [تقسيمكار] محصول اين فضا بود.يک ديدگاه تئوريک
آخرين بحث در همين دوران از آغاز يا دقيقتر بگوييم نيمه دهه ۶۰؛ يك ديدگاه تئوريك توسط چينيها آمد. مائو تيپ چندوجهه بود، اهل فكر و انديشه بود، مثلا در بحث تضاد خيلي به اصول ديالكتيك ماركسيستهاي سنتي اروپاي غربي يا شوروي بسنده نكرد. خودش بحثي دارد، بحث تضاد مائو؛ كه در ايران هم نيروهاي سياسي و حتي بخشي از مذهبيها از آن خيلي استفاده كردند. واضع يك نظريه تضاد بود و به فونداسيون چهار اصل ديالكتيك بسنده نكرد و خودش به آن تبصرههايي زد. در تبيين جهان سياسي هم ذهنش فعال بود و تيپ تشكيلاتي و سازمانده و چندوجهه بود.تز سه جهان
[مائو] در اين دوران آمد و دو گريز تئوريك زد؛ تز سه جهان را داد، كه يك جهان، جهان امپرياليسم، يك جهان، جهان سوسياليسم است و يك جهان هم وجود دارد كه قابليتهاي ويژه خودش را دارد. يعني همان انگارهاي را كه در ايران مرحوم خليل ملكي داشت، مائو آن را فرموليزهتر و جديتر كرد و به آن پر و بال بيشتري داد. در ايران هم بخشي بودند كه به سهجهاني معروف شدند، در جهان هم بعضيها سهجهاني بودند. در ايران هم، مثلا اين جريان پيكاريها كه از دل مجاهدين درآمدند، تقريبا سهجهاني بودند.سوسيال امپرياليسم
مائو در جُوفِ تز سهجهان يك گريز تئوريكـسياسي هم زد؛ سوسيالامپرياليسم. آن موقع براي شوروي خوشآيند نبود كه چين در مقالبش قطب بشود، اما چين راه بومي خودش را رفت. چين كارگري نداشت كه مبارزه پرولتري راه بياندازد، بافت اصلي اقتصاديـاجتماعي چين فلاحتي بوذ و صنعت تازه شكل گرفته بود و كاملا فرودستِ كشاورزي بود. لذا چينيها برخلاف شوروي در انتخابِ تاريخيِ طبقه به دهقانان روي آوردند. تقريبا ميشود گفت كه در نقطه مقابل شوروي قرار گرفتند كه برايش خوشايند نبود. چينيها در دهه ۶۰ تا اول دهه ۷۰ خودشان به قطب تبديل شده بودند. مائو در اين كشاكش شوروي را نقد كرد و به شوروي واژه مركب سوسيالامپرياليست را اطلاق كرد. به اين مفهوم كه شما سوسياليست هستيد ولي مناسبات با پيرامون و كمپ خودتان، مناسبات امپرياليستي است و همان فورمولاسيوني را كه آمريكاييها در كمپ خودشان با پيرامونشان برقرار كردهاند، شما هم به نوعي با كمپ خودتان مثلا كشوري مثل كوبا يا كشورهاي اروپاي شرقي برقرار كردهايد. پس مائو در دوران خودش نقش تئوريك ايفا كرد.
پرسش و پاسخ
آقای محمدی کسوت، تجربه و علمی دارند که من هیچکدام از آنها را ندارم و صاحبنظر نیستم، من فقط دغدغه دارم. در بحث آقای محمدی باید سوال مشخص از خودشان بشود. اما من در حد محدود خودم [نظرم را میگویم]. ما الان در دورانی واقع شدهایم که بناست همه منطقهها از هم جدا بشود، اما در عالمِ واقع مناطق کاملا جدا از هم نداریم. در جهانی که به سر میبریم اگر شما هر منطقه را به یک نعلبکی که سطحی دارد و میشود یک دایرهای در حاشیه بیرونیاش زد [تشبيه كنيم،] این نعلبکیها الان همه روی هم قرار گرفتهاند. جاهایی هست که نعلبکیها باهم مناطق هاشورخوردهی مشترک دارند. حوزه سیاست و حوزه اخلاق و حوزه سیاست و حوزه مذهب نعلبکیهایی هستند که کاملا مجزا و دور از هم نیستند. عناصری در درون هرکدام وجود دارد که آن عناصر، عناصر کشنده است. مثل همان ابزار رَملی که برای احضار روح به کار میبرند و نعلبکی را میکشند، یک عناصر کشنده [هم] درون این نعلبکیهایی که هر کدام نماینده یک منطقهای هستند، [وجود دارد] که نعلبکیها را تاحدی روی هم قرار میدهد. آنوقت اگر حاشیهی این نعلبکیها را رسم کنیم میبینیم که سیاست و اخلاق باهم حوزه مشترک دارند، مذهب و سیاست هم با هم حوزه مشترک دارند. دوردست را من خیلی خبر ندارم، [اما] نمایندگانی در تاریخ معاصر خودمان وجود دارند که توانستهاند با پرنسیپها و منش خودشان این دو حوزه را باهم آشتی بدهند. آنها به نوعی در باور واعتقادات ما هم رفتهاند و قابل بیرون رفتن نیستند. یکی از آنها گاندی است که الان مورد احترام کل جهان است؛ شاید در دهه ۴۰، ۵۰ و ۶۰ میلادی اینقدر که الان قدر گاندی شناخته میشود و به درستی به او ارج مینهند،[او را نمی شناختند]. اگر با ادبیات آخوندی صحبت کنیم، آن موقع گاندی را هم یک منطقهالفراغ میدیدند اما اینطور نبود؛ او هم منطقهای بود که الان سلولهای زندهاش نعلبکی را بلندکرده و با مناطق دیگر آشتی داده است. در ایران خودِ ما هم مرحوم مصدق بود. فرض کنید من به دلیل تعلقهایم به حنیفنژاد خیلی علاقه دارم و اسم فرزندم هم حنیف است، اما آدم در خلوت خودش که میرود یا فرض کنید [وقتي] در حوزه پژوهش جدیتر و دقیقتر [درباره] مصدق میرود، میبیند که او نسبت به عناصر ایدئولوژیکی که در ایران بودند مثل مجاهدین اولیه، یا شریعتی، یا مثل آقای طالقانی و مهندس بازرگان، ارتفاع دارد. در حالی که مصدق تظاهر مذهبی نمیکرده و تظاهر ایدئولوژیک هم نداشته است، اما در حقیقت یک خدای مبشر و ناظر و یک اخلاق دینامیک درونش بوده است، گاندی هم به همین ترتیب. گاندی مذهبش مثل ما نبوده است اما دو ماه، روزههای ۴۸ ساعته طولانی با یک بادام و یک جرعه میگرفته که در مخیلهی ما نمیگنجد؛ بالاخره یک چیزی او را ميكشيده است. آن چیز یا عناصر زنده مورچهوار و آرامآرام آن نعلبکی را میکشند. به رغم اینکه در نظر اول نعلبکی حوزه مستقل خودش را دارد و با هیچ نعلبکی دیگری رخ به رخ و دهان به دهان نمیشود و بوسه نمیدهد و بوسه نمیگیرد، گاندی و مصدق با روش و منش خودشان به خاطر منبع الهامی که درون خودشان بود و به دلیل پرنسیپهای اخلاقیشان، این نعلبکیها را باهم لببه لب کردند. از لببهلب کردن اینها ما الان مناطقی داریم که دیگر منطقهالفراغ نیست، اخلاق یک چیز نیست و سیاست چیز دیگری؛ اینها منطقه هاشورخورده ترسیم کردند. رفتار گاندی را نگاه کنید، راهپیمایی طولانی از کویر تا لب دریا در هند، نمک را از دریا میگیرد و جلوی خورشید میگذارد تا آب تبخیر میشود و سمبلی میشود تا دیگر نمک وارداتی از انگلیس مصرف نکنیم و این نمک را با این که فراوری و زدوده نشده استفاده کنیم. نوعا هم ایدئولوژیک برخورد کرده است. یک جمله تاریخی دارد که شیطان در کالای انگلیسی نهفته است، کالای انگلیسی را که حاوی شیطان است، در میدانها جمع کنید و آتش بزنید. در مرحله بعد کادی بپوشید، کادی زبر و خشن است و در تابستان زخم و خارش ایجاد میکرده است. گاندی چنين ویژگیای داشته است، مصدق هم در ایرانِ ما به همین ترتیب. آنها با پرنسیپهای اخلاقیشان توانستند حوزهی سیاست و اخلاق را آشتی بدهند و منطقه الفراغها را به منطقه مشترک تبدیل کنند. انسانهایی در جهان کاروان بشریت را به پیش بردند که توانستند این نعلبکیها را بهم برسانند و منطقهی مشترک ترسیم کنند. کسانی منطقه مشترک بین مذهب و سیاست برقرار کردند، منزه آمدند و منزه رفتند؛ در ایرانِ ما بازرگان در یک سطح اینطور بود، حنیف با همه جوانیاش اینطور بود، طالقانی در سرآمدِ همه کسانی که ما میشناسیم اینطور بود. آنها در مقابل قدرت از حق خودشان کوتاه نیامدند. این حقِ ایدئولوژیک و ذاتی است. چون جزیی از وجود کل هستیم و وجود کل هم از هر قیدی آزاد است، ما هم آزاد به دنیا آمدهایم. آزادی ما را نه جمهوری اسلامی اعطا کرده و نه رهبرانش؛ ما از بطن مادر با آن آزادی آمدیم. آقای طالقانی با این تلقی هم مقابل نظام رضاخان ایستاد، [هم] در دوره شاه برخورد کرد و سرآمد هم برخورد کرد. [در برخورد با] اولین مورد شکنجهای که بعد از انقلاب رخ داد، اولین آدمربایی که غرضی پایهاش را در کمیته پشت سفارت آمریکا گذاشت، آقای طالقانی چه کرد؟ در حکومتی که سه ماه بیشتر از عمرش نمیگذشت، همه توجیه میکردند که ممکن است زندان و شکنجه [در] جایی باشد اما سیستماتیک نیست، اما نه! از اول سیستماتیک شد. چه کسی جلوي آن ایستاد؟ آقای طالقانی ایستاد، سه روز قهر کرد و زد به بیابان؛ حرکت بسیار سمبلیکی بود، مردی که چندماه بود از زندان آزاد شده بود به بیابان زد و رفتند و با سلام و صلوات آوردندش. اینگونه افراد میتوانند روی مواضعی بایستند. اگر بخواهیم بحث را خلاصه کنیم به نظر من اخلاق و سیاست و مذهب و سیاست حوزه مشترک دارد. اتفاق منفی که در این دو دهه گذشته، خصوصا دورانی که به اصلاحات موسوم شد در جامعه ما رخ داد،[ این بود که] کار سیاسی و فعالیت سیاسی ترجمه و مرادف شد با بده بستان و چانهزنی و لابی. خیلی حَرجی به بچههای فعلی دانشگاهها و انجمنها و تحکیم و غیره و ذالک نیست. اینها چه کسی را دیدند؟ چشم باز کردند لابی دیدند، چشم باز کردند چانهزنی و بدهبستانِ غیرشفاف و غیرآکواریمی دیدند. طبیعی است [وقتی] شرایط پیچیده است و پیرامون پیچیده است، [دانشجوی] ۱۹-۱۸ ساله هم پیچیده میشود. اتفاقات خوشی در ۱۵-۱۰ سال گذشته از محل تغییر باور در حوزهی مبارزه سیاسی در ایران رخ نداد. الان دیگر یک نیروی سیاسی مبارزی را که پرنسیپهای خودش را حفظ بکند، خیلی کم میبینید. یک تیپهایی هستند که آخرین تیرهای ترکشند و اگر اینها هم بروند دیگر نمایندهای ندارند. محصولش چه شد؟ جریانهای مبارز در ایران که الان رسیدند به بده بستان و لابی و چانهزنی از اول اینطور نبودند، اینها هم بچههای آرمانخواه دهه ۵۰ بودند و یا شلاق خوردند و زندان رفتند یا بالاخره هزینههایی را متحمل شدند و چیزهایی را از دست دادند. در چه سیری آنها به اینجا رسیدند؟ نتیجه چه شد؟ نیروهای فعال سیاسی ایران تبدیل شدند به کارمند، کارمندِ سیاسی با تلقی شرکت سهامی از تشکیلات. حالا این تشکیلات یا سازمان است، یا حزب و انجیاو و هرچه که هست، ما در این تشکیلات سهمی داریم و این سهم را هم باید تحت هر شرایطی حفظ کنیم. چرا جریان اپوزسیون در ایران [...] من که هنوز زیر ۵۰ سال هستم و خیلی دوردست را نمیدانم چه خبر بوده است اما [در طول] این سالهایی که دیدهایم، هیچ دورهای در ایران نبوده است که جریان موسوم به اپوزسیون در حفظ وضع موجود مشارکت کند. خیلی اتفاق مهمی است، که همه ریشههای تاریخی، ایدئولوژیک و اخلاقی دارد.
سکوت، سکوت، سکوت، مماشات، مماشات، مماشات و سازش، سازش، سازش؛ محصولِ تبدیل یک عنصر مبارز اجتماعی، با پرنسیپ اخلاقی و حافظ حریمها به یک کارمندِ سیاسی بروکراتِ تکنوکرات است که در حقیقت سهمش را از شرایط قدرت میطلبد. بخشی از اپوزسیون ـچه درون حاکمیت و چه بیرون حاکمیتـ اگر سهم الشراکتشان را بدهی، هیچ نخواهند گفت. این محصول جدا کردن این منطقههاست، ولی بالاخره بپذیریم که ـچه در حوزهی مذهب و چه در حوزه سیاستـ بانی و مدیر ارشد این جهان خودش در پی تغییر است. رادیکالترین عنصر جهان که وضع موجود را بر نمیتابد، خود خداست. خلقِ جدید، خلقِ نوبه نو؛ جهان را ببین، بهترین حرف را بشنو، پیرامونت را تغییر بده، سیر طی کن، سیر طی کن و سیر طی کن، همه توصیههای کسی است که وضع موجود را بر نمیتابد[۳۴]. اگر خدا اهل برتابیدن وضع موجود بود، به همان خلق اول اکتفا میکرد و لشکر یا سیاهلشکری از انسانهای بدوی غارنشین داشت که هیچ چیزی هم از جهان و هستی و مکانیزمها درک نکرده بودند و کاملا تمکین میکردند و از خدا میترسیدند و رعشه به بدنشان میافتاد وقتی اسم خدا را میشنیدند. ولی این اتفاق نیافتاد؛ خلق جدید، خلق جدید! خدا در سرفصلهای مبارزه، اختراع، اکتشاف و ... فعال است و با همه جلال و جبروتش در جهان فعال است. ایران خودمان را بگوییم ـجهان را که من نرفتهام و ندیدهام چطور است، فقط شنیدهام و خواندهامـ كه هر وقت هر عنصری در هر حوزهای(چه حوزه علم، چه حوزه سیاست، ایدئولوژی، تحول اجتماعی و...) صادقانه و آکواریمی از سرِ اعتقاد و از سرِ ایده و آرمان به همان منافع ملی که جنابعالی روی آن تاکید میکنید آمده است، خدا آب و جارو دست گرفته و دولا شده و [جلویش را] آب و جارو کرده است. پس این خدا، خدای مبشر است، خدای منتشر است و اگر در حوزه کار سیاسی دخالت داده بشود ـدر حوزهی مشترک مذهب و سیاست، نه از نوع جمهوری اسلامی و القاعده، نه از نوع عربستانـ با شاخصهایی که ما درون ذهنمان هست، اتفاقهای مهمی رخ خواهد داد. به نظر من اینکه در این ۱۵-۱۰ سال گذشته مصدق در ایران و گاندی در همه جهان به طور نسبی به جایگاه طراز عرش خودشان رسیدهاند، [حاصل] موضعگیریِ مردمان نسبت به وضع موجود است. روزنامهی رستاخیز که از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ چاپ میشد، روزنامه کاملی بود؛ دو صفحه ورزشی خوب داشت، دو صفحه هنر، دو صفحه هم سیاست داشت که یک صفحه آن ترجمه بود. دی ماه سال ۵۵ یک صفحه ترجمه بود که تیتر درشت هم کرده بود، عنوان مقاله از نیوزویک بود: نه مارکس و نه مسیح؛ تحلیل مقاله این بود که مردم غرب دیگر به سرفصلی رسیدهاند که نه مارکس ارضايشان میکند و نه مسیح؛ یک عنصر نو و جدیدی میخواهند که مردم را به سطح معنا و عمق جدیدی ببرد. الان به نظرم هم در سطح ایران همینطور است: از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست. در این کادر، مصدق برجسته میشود، گاندی برجسته میشود. در حقیقت اینها آموزگارانی میتوانند باشند و هستند که استادِ آوردنِ این دو نعلبکی و لب به لب کردن این دو باهم هستند و تشکیل یک منطقهی مشترک و نه منطق الفراغ میدهند. این منطقه الفراغها بوده است که حاکمیت جمهوری اسلامی را به یک قدر قدرتی تبدیل کرده که هیچ کس دیگر نمیتواند با او حرف بزند و هیچ حقوقی برای کسی قائل نیست. این منطقه فارغ بوده که نیروی مبارز ایران را تبدیل به یک کارمند سیاسیِ به دنبال سهمِ الشراکه، تبدیل کرده است.
اینقدر که به ذهن محدود من و زبان الکنم میرسد این حوزهها قابلآشتیدادن هستند و این انسانها که شاخصشان گاندی و مصدق است، مبشر چند چیز هستند؛ حداکثر انرژی برای تغییر پیرامون با حداقل بهرهگیری. گاندی چه چیزی از جهان خواست؟ چه تذلذ جنسی و ذائقه و طعم و خوابگاه گرم و نرم برد؟ [او] چیزی از جهان نخواست. مصدق هم همینطور. مرحوم حبیب لاجوردی یک مصاحبه یک ساعت و نیمی دارد با پسر دکتر مصدق، دکتر غلامحسین خان. غلامحسین خان چیزهای خیلی ریزی از پدرش میگوید. میگوید وقتی والی فارس بود و میخواستیم به تهران بیاییم، با خانواده آمدیم ـحدودا سالهای ۱۳۰۰ و ۱۳۰۱ یا ۱۳۰۴میشودـ میگوید یک کاروان بود و تعدادی هم کارگر بودند که کمک میکردند ما به تهران بیاییم. نزدیک اصفهان سانحهای روی داد و دست و پای چند تا از کارگرها شکست، میگوید پدرم به ما گفت: ما با هم به سفر آمدهایم، کارگرها از ما هستند و ما از کارگرها، تا اینها خوب نشوند ما از اینجا تکان نمیخوریم. میفرستد پزشک و شکستهبند میآورند، یک ماه در بیابان بیهیچ امکانی. کارگرها که خوب میشوند، قادر به راه رفتن میشوند، میگوید ما آماده رفتنیم. این[جمله] را چهکسی میتواند بگوید؟ الان در این تیپهایی که ما میشناسیم چهکسی اینطور فکر میکند؟ بالذاته و نه به ضرورت. به نظر من درست است افرادی از این دست كمند، اما بالاخره آموزگارند. ما که موسی نیستیم خدا با ما حرف بزند. قدیمیهایی که اهل حکمت بودند میگویند خدا در مشورت است، یعنی اگر خواستی کاری صورت بدهی، عقلاییتر رفتار کنی، مشورت کن، خدا آنجا وارد میشود. خدا از طریق بعضی اشخاص هم بر ما ظاهر میشود. این منش گاندی و مصدق و رهیافتهایشان [است] که میتواند خلق را بسیج کند، گاندی میتواند در کنار تاگورِ روشنفکرِ شاعر، روسپی را هم پشت جبهه مبارز ضد استعماری بیاورد، خیلی هنر است. این یک کار خدایی است. خدا از روسپی صرف نظر نمیکند، این ما هستیم که اینطور خطها را بین آدمها میکشیم و آخر سر به نقطهای میرسیم که ما میمانیم و خودمان و کسی نیست که با او حرکت کنیم. این است که خصوصا مساله اخلاق و سیاست منطقهی مشترکی دارد و اگر پرنسیپ [اخلاقی] نباشد در وجه حاکمیتیاش تجربه جمهوری اسلامی را داریم که ریسجمهورش میآید نگاه به دوربین تلوزیون میگوید و کذب میگوید. این خیلی اتفاق مهمی در ایران است، در ایران کذب قبح داشته است. ما از [وقتی] دبستان بودیم ،کسی دروغ میگفت دیگر بچهها هیچ چیز از او باور نمیکردند، داستان کتابهای دبستان ما چوپان دروغگو بوده است. در عرف ایرانی کذب قبح داشت، حالا سخنگوی دولت میآید از ۲۰ دقیقهای که با خبرنگارها صحبت میکند، هفتـهشت دروغ محض میگوید. تو وزیر اقتصاد را به استعفا رساندی و بعد میآیی میگویی دروغ سیزده است؟ مگر مردم ابلهاند؟ اینها اتفاقات مهمی است که در ایران رخ میدهد. منتها چون حاکمیت در آنتن است ما فقط حاکمیت را میبینیم. اگر اپوزسیون هم در آنتن بیاید از این اتفاقها رخ میدهد. یک اتفاق محوری در کشور ما افتاده است. یک انفجار بیصدا در کشور ما رخ داده که ترکشش همه را ـهم حاکمیت و هم نیروها راـ گرفتهاست. یعنی الان در سطح خانوادهها هم اعتماد نیست. من از بچگی عادت داشتم که صفحه حوادث را هم میخواندم، هر روز در روزنامه شوهر کشی هست، شوهر با همدستی دوست و رفیق کشته شده است. از آن طرف هم که فسادهای مردهای زندار الا ماشاالله هست. الان شما پیرمردهای ما را ببینید (بخصوص فرهیختهها که معلمی بوده، استادی بوده، کارگر خوبی بوده، صنعتگری بوده) خیلی در ایران مهم است که حلقه هنوز هم دست خانم و هم دست آقا هست و اینقدر شسته شده و لیف خورده و اصطکاک پیدا کرده كه فقط پوستهای از آن مانده است. این حلقه نشان دهنده اعتماد و علقه اولیه زن و شوهری بوده است که در ایران ۷۰-۶۰ سال باهم زندگی کردهاند. الان چه اتفاقی میافتد؟ مهری که ۱۳۶۴ سکه بوده، فردای عقد به اجرا گذاشته میشود. این تقصیر آن دختر ۲۰ ساله نیست، اتفاقاتی افتاد[ه است]. الان بحث اجرت المثل را جمهوری اسلامی پشت داده است، کی در ایران مادر شیر داده که پولش را بگیرد؟ کی چنین پدیدههایی بوده است؟ پول جانشین عشق به فرزند، سکه جانشین عشق به زوج. اگر دو تا زوج اول زندگی دست به دست هم ندهند، دیگر میخواهند دست به دست چه کسی بدهند؟ زندگی که فردای [آغازش] بخواهد ۱۳۶۴ سکه پرداخت بشود یا نشود، چه ارزشی برای پایداری دارد؟ به نظر من اتفاقهای محوری در ایران رخ داده است که نتیجه تفکیک این مناطق از همدیگر است. حالا به نظر من اگر بشود با تأسی به همین مدلها و با تأسی به سنت خود خدا، کتاب را بگذارید وسط، کتاب هستی را یک موضع تلقی نکرده، تاریخ را یک حوزه، اخلاق را یک حوزه، اجتماع را یک حوزه، زندگی زناشویی را یک حوزه [...]، نه! اصلا چنین چیزی نیست. نعلبکیهای متعددی هستند که با هم حوزه مشترک دارند. به نظر من اتفاق خیلی منفیاي رخ داده که این حوزهها از هم سوا شده است و همه مبلغ و مروج این حوزهها از هم هستند. به نظر من اگر حوزه دل با حوزه عقل در ایران پیوند بخورد، اتفاق مهمی رخ میدهد. خدا هم نمایندهی دل است و هم عقل، بیحس و بیدل و عبوس نیست، بالاخره آفرینش از سر عشق است. نیم بیت خیلی قشنگی هست که میگوید: کوهِ بیفرهاد کاهی است به دست باد[۳۵]؛ خیلی قشنگ است، اگر عشقی نباشد کوهی نیست. کوه، بدون فرهاد کاهی است به دست باد. خدا هم عقل دارد و هم دل. جامعه ما هم انشاالله به سطحی برسد که مرز مشترکی بین عقل و دل که الان هر دو گم شده است و ناشی از گم شدن آن هم عشق گم شده، هم روش گم شده و هم منش گم شده [ايجاد كند].
این افرادی که ما به آنها علقه داریم، روش داشتند، منش داشتند، عقلی داشتند. الان به نظر میرسد همه پیشینیان ما که دنبال تغییر پیرامون بودند خل و چل بودند، خوشی زیر دلشان زده بوده و آنقدر نفت خورده بودند که مست نفت بودند و نمیفهمیدند. اینطور نبوده است؛ یک جکی بود زمان ما میگفتند از یکی پرسیدند ساندویچ خوردی؟ میگوید آره، همان که آخرش مزه کاغذ میدهد؟! اینهایی که الان میگویند از این جهان با همه طعمهایش فقط طعم کاغذ آخرش را حس کرده اند، اما یک چیزی درونشان بوده است. اينكه ما در ایران خودمان به مصدق و در جهان به گاندی بپردازیم، جواب میدهد. این را بگویم و تمام کنم، محمود خان مصدق میگوید من یک بار از خارج آمدم، در دوران تبعید رفتم احمدآباد و چهارتا فاستونی پشمی آورده بودم. مصدق گفت این چهارتا را برای من آوردی؟ جلو خود من چند روستاییها را صدا زد، خیاط را هم صدا زد و گفت از این چهارتا فاستونی ۱۲ ردا برای ۱۲ روستایی در میآید که نسبت به تن من خوش قامتترند. این انسانها را هم ما داشتیم که با همه مادرانه برخورد کردند و حداقل را خودشان برداشتند و حداکثر را به همه دادند. به نظر من همینطور که جامعه ما سیری را طی کرده و به این نقطهی فجیع رسیده، آنها هم سیری را طی کردند و به یک نقطهی جدی رسیدند که مهرشان به همه پیرامونشان میرسید. نظر کمتر از متوسط ما را خواسته باشید، منطقهها میتواند باهم پیوند بخورد و ما نباید عکسالعمل تجربه ۳۰ ساله مذهب و جمهوری اسلامی قرار بگیریم و از دستمان برای دور کردن نعلبکیهای محوری از هم استفاده کنیم. این حوزهها یک عناصر زندهای دارند که عشق این عناصر زنده نعلبکیها را به سمت همدیگر میکشد. انشاالله در ایران یک منطقه مشترکی که هم عقل باشد و هم دل، رقم خواهد خورد.
***
این نمایی عمومی [از جهان] بود، که گفتم در ذیلش اتفاقات دیگری هم بود. اتفاق ۱۹۶۸در پراگِ چکسلواکی را من یادداشت کرده بودم که [در بحث] جنگ سرد بگویم اما فراموش کردم و الان که شما گفتید یادم افتاد. در دهه قبل، دهه ۵۰، یک اتفاق در لهستان افتاده بود، اتفاق لهستان در واقع این بود که جنبش اجتماعی مبارزِ درون لهستان این [موضوع] را که لهستان تمام و کمال در کمپ شوروی باشد و پدرخواندگی شوروی را بپذیرد، بر نمیتابید. در آنجا مقدمتا مقابل لهستانیها کوتاه آمدند ولی در مرحله بعد لهستان سرکوب شد[۳۷] و بعد در مجارستان هم جنبش [اجتماعی مبارز] سرکوب شد[۳۸]. [شوروی] با آن تجربه، در دهه بعد یعنی ۱۹۶۸، با چکها در نطفه برخورد شدیدتری کرد. چک در بین همه کشورهای بلوک شرق سابق ممیزههایی دارد. وجه اول این هست که توان صنعتیاش بسیار بالاست، در بین ۴۴ هزار تخصص مهندسی که شناختهشده است، چکها ۴۲ هزار [تخصص] را واجد هستند. میشود با مسامحه از این منظر گفت که پیشرفتهترین کشور صنعتی در اروپای شرقی بودند و در جهان هم عرضاندام میکردند، در صنعت کشتیسازی پیشرفته بودند، در صنعت برق و توربین پیشرفته بودند [...]. این وجه اول است.
وجه دوم این است که نظام دانشگاهی چکسلواکی بسیار پیشرفتهتر و عمیقتر از نظام دانشگاهی کشورهایی مثل رومانی، لهستان، یوگوسلاوی و بهخصوص بلغارستان بود. این وجه دوم بود.
وجه سوم این بود که [چك] یک جامعه روشنفکری غیرمتشکلی داشت و همیشه روشنفکران معترضی بودند که هم تراوش قلمی داشتند (تراوش بیانی خیلی نمیتوانستند داشته باشند چون امکانی نداشتند) و [هم] تراوشهای قلمیشان را غربیها پر و بال میدادند و به اصطلاح آگراندیسمان میکردند و میگرفتند. اینها همیشه چهرههای شاخص روشنفکری هم داشتند، مثلا بعد از تحولات اروپای شرقی در چکسلواکی اولین ریسجمهور دوران جدید واتسلاو هاول[۳۹] بود. او روشنفکری آرمانخواه و ملی بود، با شوروی سابق و با نظام اقتصادی درون چکسلواکی مرز داشت، توان نسبی مدیریتی هم داشت و کمتر جایی در جهان بود که یک روشنفکر یا نویسنده بیاید و ریسجمهور بشود. این است که چکسلواکی ممیزههای جدی داشت؛ هم در سطح علمی و دانشگاهی و هم در سطح جنبش روشنفکری.
سال ۱۹۶۸ سال ویژهای در جهان بود. اتفاقات مهمی در جهان افتاد؛ یکی مساله سیاهها و جنبش ضدنژادی در آمریکا و آفریقایجنوبی و مساله مارتین لوترکینگ و المپیک مکزیک ، جنبش دانشجویی فرانسه سال ۶۸ و اولین بروز و ظهورهای الفتح و فلسطین بود. در حقیقت فضای جهان باز شد، فضا که باز شد روشنفکر معترض درون چکسلواکی تشخیص دادـتشخیص تاریخیاش بهطورنسبی درست بودـ فرصتی پیدا شده که ما هم بتوانیم نفسکشی پیدا کنیم. اما شوروی در آن موقع پدرخواندهی بلوک خودش بود و برایش خیلی مهم بود که بلوکش را جمع و جور کند چون بلوک آمریکا [هم] داشت یکییکی قطب از دست میداد، در دهه ۷۰ نیکاراگوئه را از دست داد، اگر تهاجم مشترک ایران و آمریکا و انگلیس نبود و جنبش ظفار مهار نمیشد در یمن قابوس از دست میرفت، در اتیوپی اتفاقاتی داشت رخ میداد، در آرژانتین داشت اتفاقاتی رخ میداد و... . در حقیقت کمپ آمریکا در حالریزش بود. وقتی بروز و ظهور جنبش روشنفکری در چک بهوجود آمد، خیلی سریع سرکوبش کردند. خیلی ممنون که این اتفاق ۶۸ را تذکر دادید، اتفاق نسبتا مهمی بود. در بقیه بلوک شرق در دههای که ما صحبتش را میکنیم، اتفاق ویژهای رخ نداد. [اتفاق چک] در سال ۶۸ سرکوب شد اما باز هم نطفههای جنبش روشنفکری نخوابید. چکسلواکی یک فرق دیگر هم با بقیه کشورهای بلوک شرق داشت، در ابتدای دهه ۹۰ که همه اروپای شرقی لیبرالیزه شد و خونین بود(بلغارستان خونین بود، رومانی خونین بود، لهستان درگیر تنش بین جنبش کارگری و حکومت بود) تنها انتقال مسالمتآمیز و از طریق انتخابات و بدون خونریزی در چک انجام شد. به این خاطر که یک جنبش نسبتا پایدار و پرقدمت روشنفکری داشت و برخلاف بقیه کشورهای اروپای شرقی که روشنفکرهایشان اغلب حکومتی بودند، چهرههای مقبولِ روشنفکری هم داشت.
[1] . اشاره دارد به ترانهای از سازمان مجاهدین خلق با مطلع «جز اسارت ونبرد راه دیگری مجوی بین خلق و ظالمان».
[2] .Pick
[3] - نیکیتا خروشف.Nikita Sergeyevich Khrushchev.(1894-1971)، رهبر حزب کمونیست شوروی از سال 1953 تا 1964 و نخست وزیر این کشور از 1957 تا 1964.
[4] - بحران موشکی کوبا (1962)، پس از آنکه در سال 1961 آمریکا طی عملیات ناموفقی معروف به خلیج خوکها سعی کرد حکومت کمونیستی کوبا را ساقط کند، اتحاد جماهیر شوروی به منظور حفاظت از کوبا اقدام به ساخت سکوهای پرتاب موشک میانبرد در خاک این کشور کرد و اعتراض شدید کندی، ریس جمهوري وقت آمریکا را بهوجود آورد. پس از مدتی کشمکش سیاسی سرانجام خروشف، ریس جمهور وقت شوروی پذیرفت زیر نظر سازمان ملل این سکوها را از کوبا خارج کند و به این ترتیب از جنگ بین دو کشور جلوگیری شد.
[5] -Package
[6]- Box
[7] . Arrange
[8]- shift
[9] . Full Automation
[10] . High technology
[11] . الهیات رهاییبخش، شاخهای شناختهشده از الهیات مسیحی است که به نجات انسان در همه عرصههای دنیوی و اخروی اعتقاد دارد. این گرایش از کلیسای کاتولیکِ آمریکای لاتین و در دهههای 60 و 70 میلادی سر برآورده است و به گفته بسیاری عدالت سوسیالیستی را با مفهوم نجات در مسیحیت پیوند داده است. این شیوه تفکر در مبارزات تهیدستان جهان و بهخصوص آمریکای لاتین غنا یافته و ادبیات گستردهای را شکل داده است.
[12] . کامیلو تورس. Camilo Torres. (1966-1922)، کشیش، جامعهشناس و چریک کلمبیایی بود. او دانشجوی حقوق بود که در پی کشف حقیقت تحصیل را رها کرد و به صومعه رفت، پس از هفت سال کلیسا را به مقصد دانشکده علوم سیاسی و اجتماعی بلژیک ترک کرد و در آنجا گروه تحقیقات اقتصادیـ اجتماعی کلمبیا را تاسیس کرد. در بازگشت به کلمبیا به تدریس مشغول شد و شورای دانشگاهیان برای شرکت در پیشرفتهای اجتماعی را تاسیس کرد. او که از جوانی نظرات منتقدانهای نسبت به نگاه علمی مارکسیسم داشت با برچسب مارکسیست از دانشگاه اخراج شد و جبهه متحد جنبش خلق را بنیان گذاشت و پس از چندی به چریکهای مسلح در کوهستانهای کلمبیا پیوست و سرانجام در یک درگیری کشته شد. شرح زندگی و نظریات او به فارسی در کتاب یک کشیش شهید نوشته هومر بارناس یوست و با ترجمه محمد ابراهیم محجوب منتشر شده است.
[13] . بریگاد سرخ ایتالیا، یک گروه چریکی مارکسیستـلنینیست در دهه 70 میلادی که با هدف خارج شدن ایتالیا از پیمان ناتو دست به عملیات چریکی شهری میزد.
[14] .بادر ماینهف. Baader-Mainhof، این گروه چپگرا که با نام فراکسیون ارتش سرخ نیز شناخته میشود، در سال 1970 ایجاد شد و عملیات چریکی شهری مختلفی را در سطح اروپا انجام داد. نام این گروه برگرفته از نام دو تن از موسسان آن، آندریاس بادر و اولریکه ماینهوف بود. اکثر اعضای این گروه در زندانها بر اثر اعتصاب غذا یا خودکشی جان سپردند و از 1978 به بعد فعالیتیی نداشتند.
[15] . ایچ شانچه. Ilich Sanchez. (1947 میلادی)، معروف به کارلوس شغال، چریک ونزوئلایی است. او در سال 1970 به ارتش آزادیبخش فلسطین پیوست و از آن زمان دهها عملیات چریکی در سطح اروپا انجام داد که معروفترین آنها حمله به اجلاس وزرای نفت اوپک در 1975 بود. کارلوس که از سال 1975 در فرانسه به حبس ابد محکوم شده بود، مدتها تحت تعقیب بود، سرانجام در سال 1993 در سودان دستگیر شد و در حال گذراندن دوران محکومیت خود است.
[16] . در سال 1955 فیدل کاسترو به همراه تنی چند از مخالفان و تبعیدیان مورد غضب حکومت ژنرالها در کوبا به مکزیک گریختند و پس از یک سال آموزش چریکی، تشکیل گروه و پیوند خوردن با انقلابیون دیگری از آمریکای جنوبی با یک قایق به نام گرانما وارد خاک کوبا شدند و مبارزات مسلحانه خود را علیه حکومت وقت آغاز کردند. آنها ابتدا در کوه سیهرامائسترا کمین کردند و به تدریج روستاهای اطراف و شهرهای کوبا را آزاد کردند. انقلاب کوبا رسما در سال 1959 پیروز شد.
[17]. ارنستو رافائل گوارا دولا سانا. Ernesto Rafael Guevara de la serna.(1967-1928)، انقلابی، چریک، پزشک و سیاستمدار آرژانتینی بود. او در 1952 به سراسر آمریکای لاتین سفر کرد و مشاهدات خود در این سفر را برای مبارزات چریکی بکار برد. لقب «چه» به معنای هِی در زبان آرژانتینی است که تکیه کلام او بوده و به همین دلیل از سوی دوستانش به او داده شد و بعدها او با این نام مشهور شد. چه مبارزات خود را از مکزیک آغاز کرد، سپس به انقلاب کوبا پیوست، مدتی به کمک انقلابیون کنگو شتافت و سرآخر در راه مبارزه برای آزادی بولیوی بود که از سویی توسط ماموران سیا و از سوی دیگر توسط ماموران ارتش بولیوی مورد تعقیب قرار گرفت و سرانجام کشته شد.
[18]. کارلوس ماریگلا. Carlos Marighella.(1969-1911)، نویسنده و چریک انقلابی برزیلی بود. کتاب او با نام «کتاب کوچک دستی چریک شهری» از جمله منابع مهم الهام بخش مبارزان دوران بود.
[19]. وو نویین جیاپ. Vo Nguyen Giap. (1911)، ژنرال ارتش و وزیر دفاع ویتنام در سالهای 1945 تا 1980 بود. او در جنگ اول هندوچین که به نبرد دینبینفو اشتهار یافت نقش فعالی ایفا کرد. این نبرد که در سال 1954 بین ویتنام و نیروهای متحد فرانسه اتفاق افتاد به شکست کامل فرانسه منجر شد. از او کتابهایی چون «مسلح کردن تودههای انقلابی و تشکیل ارتش خلق»، «جنگ خلق، ارتش خلق»، «نبرد آزادیبخش ملی در ویتنام» و... به فارسی ترجمه و چاپ شده است.
[20] . جنبش آزادیبخش ملی توپامارو توسط گروهی از چریکهای چپگرای اوروگوئه در سال 1963 تشکیل شدند. نام آنها برگرفته از نام توپک آمارو، از رهبران ملیگرای اروگوئه است که در سال 1828 استقلال این کشور را از برزیل بدست آورد. توپاماروها بر علیه حکومت نظامی وقت که از حمایت آمریکا برخوردار بود، دست به مبارزه زدند. در سال 1985 سرانجام حکومت نظامی پایان یافت و قدرت به دست میانهروها افتاد. از این پس توپاماروها مسلح نبوده و زیر لوای حزب چپگرا و میانهروی «جبهه وسیع» فعالیت میکنند. در سال 2009 یکی از رهبران دوران مبارزات توپاماروها به نام خوزه ماجیکا به ریس جمهوری اروگوئه برگزیده شد.
[21]. ادگار اسنو. Edgar Snow.. (1972-1905). روزنامهنگار آمریکایی و متخصص حوزه چین بود. شهرت او به دلیل نوشتن کتاب ستاره سرخ برفراز چین است که طی مصاحبهای طولانی با مائو تسه تونگ به شرح بیوگرافی او میپردازد. بسیاری او را به دلیل نگاه جانبدارانهاش نسبت به حزب کمونیست شوروی نکوهیدهاند اما با این حال کتابهای او جزو منابع دست اول در مورد چین است. از او کتاب چین سرخ توسط سیف غفاری به فارسی ترجمه شده است.
[22] . کتاب زردهای سرخ توسط هانری مارکانت، نویسنده و خبرنگار فرانسوی که در جنگ جهانی دوم در چین حضور داشت نوشته شده است. این کتاب توسط هوشنگ منتصری به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات عطایی در هه 50 خورشید انتشار یافته و چندین بار تجدید چاپ شده است. در واقع هانری مارکانت(نه ادگار اسنو) برای اولین بار اصطلاح زردهای سرخ را بکار برد.
[23] . والتر سیسترو. Walter Sisulu.(2003-1912)، فعال جنبش ضدآپارتاید و عضو کنگره ملی آفریقای جنوبی بود. او که مبارزات خود را از سالهای جوانی شروع کرده بود، در سال 1965 دستگیر شد و تا 1990 که به همراه ماندلا و تنی چند از فعالان ضدآپارتاید آزاد شد، زندگی خود را در زندان گذراند.
[24] . نلسون ماندلا. Nelson Mandela.(1918)، رهبر جنبش ضدآپارتایدِ آفریقای جنوبی و ریس جمهور این کشور در سالهای 1994 تا 1999ميلادي بود. او که از 1962تا 1990 را در زندان گذراند، به دلیل روشهای ضد خشونتش و بخششی که پس از پیروزی در برابر اقلیت سفیدپوست بهکار برد، به شهرت رسیده است. هم اکنون او از سیاست کناره گرفته و به فعالیتهای صلح دوستانه و ضد بیماری ایدز مشغول است.
[25] . مارتین لوتر کینگ. Martin Luther King.(1968-1929)، الهیاتدان و رهبر جنبش حقوق مدنی ایالات متحده بود که علیه تبعیض نژادی به پا خواست و در راه هدفش از تعالیم عدم خشونت گاندی و مسیح بهره میبرد. در سال 1964 بسیاری از خواستهای او و همراهانش به قانون مدنی آمریکا تبدیل شد و به همین مناسبت جایزه صلح نوبل این سال به او تعلق گرفت. او در سال 1968 در حال سخنرانی برای هوادارانش ترور شد.
[26] . هارلم. Harlem. معروفترین و مهمترین محله سیاهپوست نشین نیویورک و سراسر آمریکاست. این محله در خود سبکهایی از موسیقی و ادبیات و تیمهای ورزشی سیاهپوستان را پرورانده است . هرچند در دهههای اخیر جمعیت مهاجران سفیدپوست اکثریت جمعیتی را از آن خود کردهاند هنوز هم مهمترین مرکز فرهنگی سیاهان آمریکاست.
[27] . تومی اسمیت. Tommie Smith.(1944)، دونده دو سرعتی آمریکایی آفریقاییتبار است که در بازیهای المپیک مکزیک با رکورد 19.83 به مدال طلا رسید و بر روی سکوی قهرمانی با دستکش سیاهی که در دست راستش بود، مشتش را گره کرد و به نفع برابری سیاهان شعار داد. این واقعه نمادین در جنبش برابری خواهی سیاهان به سلام قدرت سیاهان(Black Power Salute) مشهور شد.
[28] . جان کارلوس. John Carlos، (1945)، دونده دو سرعتی آمریکایی آفریقایی است که در بازیهای المپیک مکزیک به مدال برنز دست یافت و در حرکت سلام قدرت سیاهان شرکت کرد.
[29] . اوری برندج. Avery Brundage. (1975-1887)، سرپرست آمریکایی کمیته بینالمللی المپیک از سال 1952 تا 1972 بود.
[30] . نیچیچین. Ni-Chih Chin. (1942). قهرمان پرش ارتفاع چینی. او در بازیهای جام ملتهای آسیایی 1974 با رکورد 2.15 مقام دوم را کسب کرد. این درحالی بود که او در اردوی تمرینی خود پیش از المپیک 1976 مونترال توانست رکورد 2.29 را بزند که به دلیل رسمی نبودن رقابتها این رکورد برای او ثبت نشد.
[31] . والری بلومر. Balery Brumel.(2003-1942). قهرمان پرش ارتفاع روس، رکورد او 2.28 بود که در زمان خود همه رقیبان را پشت سر نهاده بود.
[32] . نیل آلدن آرمسترانگ. Niel Alden Armstrong. (1930). فضانورد آمریکایی، او اولین انسانی بود که در سال 1969 به وسیله فضاپیمای آپولو 11 قدم به ماه گذاشت. او در سال 1348 به تهران آمد و سفر خود را برای ایرانیان شرح داد.
[33] . ویلیام وستمورلند.William Westmoreland .(2005-1914). ژنرال ارتش آمریکا. او که در جنگ جهانی دوم و جنگ کره شرکت داشتهاست در جنگ ویتنام در سالهای 1964 تا 1968 سمت فرماندهی نیروهای نظامی آمریکا را داشت.
[34] . این مبحث در سلسله درسگفتارهای «باب بگشا» به دقت بررسی و باز شده است. مفهوم خلق جدید دز جلسه هفدهم و مفهوم خدای منبع الهام به جلسه 47 تا 50 این درسگفتارها مطرح شده است که در وبسایت hodasaber.com قابل دسترسی است.
[35] . پارهای است از شعر «تنها تو میمانی»، سرودهی قیصر امین پور که در دفتر تازهها منتشر شده است.
[36] . از ژانویه تا اوت 1968 در چکسلواکی اصلاحاتی تحت عنوان سوسیالیسم با چهره انسانی انجام شد و فضای سیاسی و فرهنگی این کشور گشایش جدی یافت. این دوره که به بهار پراگ شهرت گرفت با حمله تانکهای جنگی شوروی پایان یافت و پس از آن تا مدتها خفقان سنگینی بر کشور حاکم شد.
[37] . در سال 1956 ولادیسلاو کومولگا به دبیرکلی حزب کمونیست لهستان انتخاب شد. او که رهبری میانهرو بود دست به اصلاحاتی سیاسی و اجتماعی در کشور زد. در همین حال دانشجویان و برخی دیگر از مردم لهستان برای خروج نیروهای نظامی شوروی از این کشور دست به تظاهرات زدند.
[38] . در سال 1953 ایمره ناگی ریس جمهور وقت مجارستان با حمایت دانشجویان دست به اصلاحاتی اجتماعی زد و آزادیها را در این کشور گسترش داد. او همچنین در سال 1956 اعلام کرد که در نظر دارد از پیمان نظامی ورشو خارج شود. شوروی در واکنش به این تصمیم دست به اشغال نظامی مجارستان زد و قدرت را به یانوش کادار، دبیرکل حزب کمونیست مجارستان داد. نیروهای نظامی شوروی بیش از 23 سال در این کشور مستقر ماندند تا سرانجام در پی فروپاشی شوروی، مجارستان را ترک کردند.
[39] . واسلاو هاول. Vaclav Havel. (2011-1936). نمایشنامه و داستاننویس و همچنین اولین ریس جمهور غیرکمونیست چکسلواکی در 1989 تا 1992 بود. پس از تجزیه این کشور به دو جمهوری چک و جمهوری اسلواکی، او مجددا از سال 1993 تا 2003 پست ریاست جمهوری را در کشور چک بهدست آورد او به دلیل تلاشهایش در راه انتقال مسالمتآمیز قدرت در کشور برنده جایزه صلح نوبل و به دلیل تلاشهای آزادی خواهانهاش در طی جنگ سرد، برنده جایزه صلح گاندی شد.