رضا رستگار
منبع: کتاب "وارسته از بند" (خاطرات همبندیان هدی صابر از بند 350 اوین)
نام او را شنیده بودم و دورادور او را میشناختم. میدانستم از اعضای ملی ـ مذهبی است و به مصدق علاقهمند است؛ اما با عقاید سیاسیاش مخالف بودم و به او نقد داشتم.
یک روز سرد پاییز سال ٨٩ برای گذراندن دوران محکومیتم به اجرای احکام زندان اوین مراجعه کردم. پس از طی تشریفات و مراحل اداری، سربازی مامور انتقال من به بند ٣٥٠ اوین شد. پشت درب ورودی بند ٣٥٠ مردی خوشسیما با موهایی جوگندمی انتظارم را میکشید. آن روز نام او را نمیدانستم. او وکیل بندمان رضا رجبی بود. پس از چند پرسش کوتاه در مورد مرام و مسلکم، با بلندگو احمد شاهرضایی، مسئول اتاق چهار را خواست تا من را به اتاق چهار راهنمایی کند.
محیط برایم آشنا نبود و احساس غریبی داشتم. پلههای پهن نسبتا زیادی که منتهی به راهروی درازی میشد را به سوی اتاق چهار پیمودیم. سرم پایین بود اما گاهی اوقات اطرافم را زیر چشمی نگاه میکردم. نگاه کنجکاو دیگران را حس میکردم. اگر گاهی چشمم به کسی دوخته میشد، لبخندی تحویلم میداد و رد میشد. نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد، انبوه جمعیت در فضایی کم بود.
به جهت تعداد زیاد زندانی و کم بودن تعداد تخت، فرد جدید ناگزیر بود تا خالی شدن تخت مدتی کفخواب باشد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. پس از مستقر شدن تعدادی کنارم آمدند. در میان آنها مردی میانسال و کوتاهقامت با موهایی خاکستری و کمپشت و با سیبیلهای خاص که از طرفین رو به پایین کشیده شده بود نزدیکم شد. در نگاه اول چهرهای عبوس و جدی داشت. همینکه نزدیکتر شد، لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست و شروع به احوالپرسی و خوشآمدگویی کرد. برخلاف لحظهی اول، به نظرم مرد مهربانی آمد. او هدی صابر بود. مردی که میشناختمش، اما تا آن لحظه او را از نزدیک ندیده بودم. این اولین ملاقات من با او بود.
زندگی آنجا هم جریان داشت. هر کسی برای گذراندن شب و روز برای خود دلمشغولی داشت. بعضی دستبند و عروسک میبافتند، برخی مطالعه میکردند بعضیها هم به ورزش میپرداختند. خلاصه هر کس مشغول کاری بود. روزها سپری میشد و من هر روز بیشتر با محیط و همبندیهایم آشنا میشدم. بیشتر کسانی که آنجا بودند، حکمهای سنگین چند ساله داشتند و از آنجایی که من نسبت به آنها حکم سبکتری داشتم، اعتراف میکنم که در مقابلشان احساس کوچکی میکردم و حس احترامم روز به روز به آنها بیشتر میشد.
آنجا شخصیتهای سرشناسی بودند. برخی کلاس درس برگزار میکردند. یکی از آنها هدی صابر بود. او تاریخ مشروطه ایران را درس میداد. از آنجایی که من به تاریخ علاقهمندم و بیشتر مطالعاتم در این زمینه بوده، از او خواستم در کلاسهایش شرکت کنم. به خاطر دارم به دلیل مشکلاتی که شرح خواهم داد، باید جلسات با تعداد کمی برگزار میشد. اما او من را با گشادهرویی پذیرفت.
جلسات بیشتر در اتاق به اصطلاح ورزش یا بیتالعباس و بعضی اوقات اگر هوا خوب بود، در حیاط بند برگزار میشد. به یاد دارم مسئولان زندان فشار میآوردند که زندانیان حق برگزاری جلسه ندارند و چون همهی بند، حتی سرویسهای بهداشتی توسط دوربینهای مداربسته کنترل می شد، برای پیشگیری از ایجاد حساسیت او زیر دوربین و در نقطه کور مینشست و مابقی طوری وانمود میکردیم که انگاری هر کدام مشغول انجام کاری هستیم. جلسات دیگران هم به همین منوال برگزار میشد. او مشکلات کشور را ناشی از عدم آگاهی و مطالعهی مردم میدانست. در این زمینه با او همعقیده بودم.
روزی بعد از جلسه در راهروی بالا، درست مقابل درب بیتالعباس من را کناری کشید و با لحنی نصیحتآمیز گفت سعی کن خاطرات زندان را یادداشت کنی و بلافاصله با لبخندی تلخ ادامه داد اگر مجال و یا حوصله نوشتن نداری، پس از آزادی خاطرات را ضمن بازگویی، ضبط کن.
به فوتبال علاقهی زیادی داشت. به یاد دارم لیگ فوتبال و والیبال تشکیل شده بود و هر اتاقی برای خود تیمی تشکیل داده بود. هدی صابر یکی از بازیکنان تیم اتاق یک بود. او به نسبت دیگر بازیکنان از سن بالاتری برخوردار بود، اما انگیزه و تلاش او ستودنی بود.
خصوصیات و عادتهای جالبی داشت که او را از دیگران متمایز میکرد. انگاری برای هر چیزی برنامه داشت. دقیق و منظم بود. هر روز در راهروی پایین ساعتها قدم میزد. هنگام قدم زدن چهرهاش متفکر به نظر میرسید. این برداشت من از حالت چهره او بود.
در زمستان ٨٩ داستان غمانگیزی رخ داد. اعدامیها را معمولاً به بهانهی اعزام به بهداری یا مواردی از این قبیل نامشان را پیج میکردند و دلیلش جلوگیری از متشنج شدن جو بند بود. این را نوشتم که اصل ماجرا را شرح دهم.
محمد حاجآقایی و جعفر کاظمی دو تن از همبندیهای مجاهدین خلق بودند. نقطه نظرات و دیدگاههای سیاسی من فاصله زیادی با آنها داشت، اما هر دو مردان نازنینی بودند و قابل احترام. هر دو حکم اعدام داشتند و حکمشان در مرحلهی اجرای احکام بود. به عبارتی هر لحظه ممکن بود نامشان را برای اجرای حکم بخوانند.
حدود ساعت ١٠ صبح یک روز زمستانی نام چند تن را برای اعزام به بهداری پیج کردند. در میان آنها نام محمد آقایی و جعفر کاظمی هم بود. ناگهان همهمه به وجود آمد و رفت و آمدها به اتاق سه شروع شد. من یک فرد معمولی و تازهوارد بودم و همینطور حکم کمی داشتم. در واقع زیاد به حساب نمیآمدم، اما تلاش میکردم با پرسش از دیگران از جزئیات ماجرا با خبر شوم. متوجه شدم عماد الدین باقی یکی از شخصیتهای سرشناس و مرد شریف و قابل احترام جمع، تلاش میکرد از آن دو تن دستخطی بگیرد که مانع اجرای حکم اعدامشان شود. ولی آنها زیر بار نمیرفتند. در آخر هر دو آماده رفتن شدند. غوغایی به پا شد همه جا همهمه بود. در حقیقت نمیتوانم آنگونه که باید آن لحظات را توصیف کنم. گیج و منگ بودم. انگار تصاویر کند شده بود. گفتوگوها برایم گنگ و نامفهوم به نظر میآمد. به یاد میآورم که بیشتر افراد گریه میکردند. برخی، مات و مبهوت به نقطهای خیره شده بودند. رفت و آمدها به اتاق سه که محل اسکان آن دو بود بیشتر شده بود. بعضی از بزرگان و سرشناسان پیش آنها میرفتند و گفتوگو میکردند. در این میان هدی صابر را میدیدم که سعی در کنترل اوضاع داشت و تلاش میکرد دیگران را آرام کند. نقش بزرگتر را بازی میکرد.
به خاطر دارم که در اتاق سه شعری خواند، البته متن شعر را به یاد نمیآورم. در آخر همه ما آن دو را تا درب خروج بدرقه کریم. خوشبختانه آن روز هر دوی آنها پس از چند ساعت به بند بازگشتند که موجب خوشحالی همهی ما شد؛ اما متاسفانه هفتهی بعد همین ماجرا تکرار شد. اینبار حکم به اجرا در آمد و آنها هرگز بازنگشتند. لحظات سختی بود، اما رفتار هدی صابر را که تلاش میکرد به دیگران روحیه بخشد، هرگز فراموش نمیکنم.
فروردین ٩٠ بود که حکم آزادی من آمد. چند ماه پس از آزادی عزتالله سحابی از اعضای ملی ـ مذهبیها فوت کرد. هنگام تششیع جنازه، دخترش هاله هم به طرز مشکوکی جان سپرد. این ماجراها تاثیرات روحی عمیقی بر هدی صابر گذاشت.
برای اعتراض به این بیعدالتیها دست به اعتصاب غذا زد، او در خرداد سال ٩٠ در اثر عوارض و فشار ناشی از اعتصاب غذا ایست قلبی کرد و برای همیشه ما را ترک نمود.
بزرگترین دلیلی که وادارم کرد قلم به دست بگیرم و یاد و خاطرهی هدی صابر را زنده کنم، پایبندی او به اصول و عقایدش بود که به خاطرش جان سپرد.
او پرنسیب داشت...