در حاشیه مباحث ”هشت فراز، هزار نیاز“ هدی صابر
من متولد دهه شصت هستم. همان دههای که خاطرات و نوستالژیاش از پرفروشترین کتابهای پیشخوانهای مقابل دانشگاه تهران است. به ما خیلی چیزها میگویند. مثلاً به ما میگویند نسل سوم. اما یک لقب عجیب هم پشت قوارهمان انداختهاند: نسل سوخته! اینکه طبق چه معیاری اینقدر راحت چند میلیون دهه شصتی را یک برچسب میزنند و تمام؛ خود گواه سطحینگریشان است ـ حتی اگر لقبدهندهها، هم نسل ما باشند.
اما به راستی اگر ما سوختهایم پس پدربزرگهایمان که شاهدان قحطی و بلای خانمانسوز جنگ دوم بینالملل بودند چهاند؟ پدرانشان که تیر روس را از روبرو خوردند و خنجر ”پهلوی“ را از پشت سر؛ و پا به پای کوچکخان در سوز سرمای جنگل ماندند چهاند؟
اگر ما سوختهایم پس پدرهایمان چهاند که به خیابان آمدند تا صدای انقلابشان شنیده شود و در جواب صدای فشنگ اول را بیخ گوششان و دومی را در میان تنشان گوش دادند؟ پدرهایمان چهاند که خواسته یا ناخواسته زهر شیمیایی را با دم و بازدمی به جان خریدند و هنوز از بازیای که زمان کندگذر با جانشان میکند و تا لب مرگ بیرونش میکشد و دوباره به کالبدشان برمیگرداند پرپر میزنند، آنها که خمپاره را با سری که یک لحظه بعد دیگر نبود مزه مزه کردند، پدرانی که پیش از هرکس خودشان فهمیدند این صدا، صدای مین است و بیدرنگ از درون به بیرون و همه جا سوختند.. سوختند...گداختند و به تصویر فرزندشان در آخرینهایی که از این دنیا میدیدند زل زدند. به تصویر من... به آینده ... که دلخوش بودند جوانهایست که به خونشان آبیاری کردهاند و قد میکشد و میبالد. پدرهایی که به تیر ترور که شاید از پشت بر بدنشان نشست و هرگز ندیدند ضارب همسایه بود، دوست بود یا غریبه بود، اما گاهی همسرشان و گاه فرزندشان شاهد بود که چه کسی تیر زد... این پدرها چهاند؟
هیچ عقل سلیمی نیست که با خیال آسوده بگوید هرچه بر سرمان میآید دست روزگار بوده و نحسی بخت ما. هرچه تردید بر ما حاکم است، هرچه خیانت دیدیم، هرچه دین عزیزمان را چماق کردند و بر سرمان زدند، هرچه امیدهایمان را ناامید کردند ... باز بسیار بدتر از اینها را در همین صد سال گذشته چشیدهاند پدر و مادرانمان. اما کیست که نداند ما به خودکرده گرفتاریم؟ کیست که بتواند طبق منطق اثبات کند از ما نیست که بر ماست؟
خون ما رنگینتر از پیشنیان نیست. آنچه بر ایران امروز ما میگذرد نیز جدا از گذشتهاش نیست و هرگز هم نبوده. از آن روزی که روحانی و درباری قاجار دست در دست هم برای جیره و مواجب گرفتن از مردم حکم شرعی ساختند تا روزی که رفتار سیاستمدار ما با سیاست روس و انگلیس کپی برابر اصل بود و مردم نشئهی چند صباح آزادی مصلحتی فکر میکردند دیگر دمکراسی و آزادی و استقلال است که در هوا موج خواهد زد؛ از آن زمان که همان جمعیتی که مصدق را منجی زندگیشان دانسته و سر دست بلندش کرده بودند، هوچیگری و الواتی شعبان بیمخها را دیدند و بوی کودتا را به مشام چشیدند و به تردیدی فراموش نشدنیای پشتوانهاش نشدند گرفته تا آن زمان که زن و بچهها هم سینه سپر کردند تا ستارخان محاصرهی ”خیابان“ را بشکند و زنها گوشواره و گردنآویزشان را به هزار امید بعنوان کمک به مشروطهخواهان سپردند و هرچند که مشروطه شکوفه داد اما امید آن زنان به رویش درختی تنومند بود،که هنوز هم بالیدنش آرزوی بسیاری ست.
من، جوان جستجوگر امروز، از دهههای اخیر به دهههای قبلتر، از قدیمها به همین تازگیها، از این سوی تاریخ به آن سویش میدوم پی ستارهای که راه مکه و ترکستان را به مددش تشخیص دهم. نه من؛ نه نسل پیش از من و نه نسل بعد که به میدان پا میگذارد، هیچیک تافتهای جدا بافته از دیگر مردمان این خاک نیستیم.
حال که اعصار اخیر را نگاه میکنم و فارغ از قیل و قال و شلوغی روزمرهی اکنون، زمانه را از بیرون مینگرم؛ نه به آنهمه مدیحه در باب روشنفکری همسالانم خشنودم و نه بر آنهمه مظلومیتی که دربارهاش مینالند. نه به سستیها و نقایص این نسل دلخورم و نه با غرور بیش از حدشان به روزهای سپید ده، دوازده سال گذشته همراه میشوم.
تنها به یک چیز میبالم.
راه هرچقدر دشوار باشد، من و ما هرچقدر کم و کاست داشته باشیم، بدخواهان هرچقدر قدر قدرت باشند؛ باز امیدی هست.
نسل من شاگرد بهترین معلمهاست.
و خوشا به حال ما همشاگردیها که چنین بزرگانی تخته سیاه زندگیمان را سرمشق مینویسند.³